از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

۸۸/۸/۸

رسیدیم به اون تاریخ قشنگه ... ولی برای من که فرقی مثلا با ۱۳/۹/۸۵ نداشت . برای شما چی؟ برای ناهید می دونم که فرق داشت...

 

 

دیروز بارون اومد... 

 

ذهنم مرا در نوشتن یاری نمی کند... 

 

 

به دنبال راهی باز به سوی آسمانم 

خسته ام از این همه زمینی بودن 

از اینهمه دویدن روی زمین  

بی آنکه اوج بگیرم  

 

دوباره تکرار شده ام  

تکراری شده ام  

دوباره درگیر همه ی تکرار ها شده ام  

 

-------------------------------------------- 

این روزها عصبی و ناراحتم و امروز بیشتر از هر روز ...

آدم یا مورچه ؟


مورچه ها دائم میگردن و چیزهای مختلفی دور خودشون جمع می کنند تا یک روز سرد زمستون ازشون استفاه کنند...

مورچه ها زیاد دور خودشون می چرخند...

مورچه ها شیرینی دوست دارند...

مورچه ها مزاحمند...


آدمها دور خودشون چیزهای مختلفی جمع میکنند . مثل پول و دوست و مدرک و احتمالا تا آخر عمر هیچ استفاده‌ی خوبی از آنها نمی کنند...

آدمها همیشه در حال چرخیدن دور خودشون در یک حلقه هستند به نام روزمرگی ...

آدمها شیرینی دوست دارند ولی خودشان موجودات تلخی هستند...

آدمها فکر می کنند همه مزاحمند درحالیکه خودشان مزاحمند...



مشکاتیان پر گرفت

 

هر چه این روزها از زمین و آسمان می‌بارد خبرهای ناگوار است .  

خبرهای نا خوش و ناراحت کننده . 

هرچه سعی بر ایجاد شادی میکینم هیچ در نمی‌یابیم جز ناراحتی.  

بسیار اندوهگین شدم از این شوخی بی معنی روزگار٬ 

شوخی که می‌گفت:« پرویز مشکاتیان درگذشت» 

 

مشکاتیان را احتمالا همه‌تان می‌شناسید ... و اگر نه‌ ٬به سادگی میتوانید در سایتهای بسیاری هرچه خواستید از او پیدا کنید ولی آنچه هرگز نخواهید یافت مشابه اوست. 

 

 

maraseme-bastami-3 

 

خلوت و تنهایی و ماتم

 

نترس! 

سرت را خم کن  

اینجا شانه ایست که دیگر نمی لرزد  

نترس!  

سرت را روی این شانه بگذار 

و بخواب  

عمیق ترین خواب زندگیت  

نترس !

نگهبان نخواهد آمد  

هیچکس دیگر تو را نخواهد برد 

نترس ! 

دیگر کابوس نخواهی دید  

و خوابت از کابوس آشفته نخواهد شد 

نترس فرزندم! 

اینجا نیز آغوش امنی است  

آغوش مادرت زمین که چون آغوش من بی ریاست 

 

آسوده بخواب 

واکنون ما ماندیم و کابوسهای شبانه و خالی جای تو 

 

------------------------- 

همزاد پنداری با مادران داغدیده

تلاش بی ثمر

 

هر چه دویدیم ٬ نرسیدیم  

هر چه گفتیم ٬ نشنیدند  

هر چه ریسیدیم ٬ پنبه شد  

هر چه خواندیم ٬ نفهمیدیم  

 

اکنون هم که هر چه نوشتیم ٬ دود شد رفت هوا 

صبر خدا

 

 

 


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم . 


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم . 


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .
 

 

عجب صبری خدا دارد ! 

اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم . 


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
 

شعر از :استاد رحیم معینی کرمانشاهی
---------------------------------------------------------

این چند وقت اخیر  ولی بیشتر به صبر خدا پی میبرم. خدا جونم صبر بس نیست؟ 

 

کودکی


 

 


یادش بخیر کودکی...
بازیهای کودکی...
یادش بخیر آبتنی توی حوض کوچیک وسط حیاط...
یادش بخیر بازی توی پله ها...
یادش بخیر پادگان هایی که می ساختیم و بعد پادگانهای هم رو بمب بارون میکردیم...
یادش بخیر وقتی که شهر می ساختیم و روزهــــــــا شهرمون برقرار بود...
یادش بخیر روپولی بازی کردنها و جر زدنها و دعوا ها ...
یادش بخیر دوچرخه سواریها ...
یادش بخیر تیله های دوست داشتنی...
یادش بخیر عروسکها یی که با ماژیک صورتشون رو رنگی کرده بودیم...
یادش بخیر با همسایه ها توی کوچه بدو بدو کردنها و سر پپسی بازی کردنها...
یادش بخیر پچ پچ ها و خنده های ریز بعد از ظهر ها...
یادش بخیر.... یادش بخیر....  

 

حیف خیلی زود بزرگ شدیم

خالی شدن...

 

 

 

 

 

 این روزها از هر روز و همیشه خسته ترم ٬ کلافه ام و بی حوصله و مقدار زیادی عصبی. 

 

 

فکر میکنم تنها چیزی که دوست دارم توی این شرایط اینه٬ که تنهای تنها کنار دریا باشم .   

تنها ٬ چون این عصبیت و ناراحتی را بریزم توی دریا نه اینکه تقسیمش کنم با عزیزی که کنارمه و تنهام نمی ذاره. 

 

کابوس- رویا

 

 

 

دیشب هم خواب دیدم  ... خوابی پر از وحشت . 

دیشب هم در خواب مردی دیدم با قامتی بلند که لباس بلند تیره ای به تن داشت . ترسناک میخندید و نور وحشتناکی از پشت عینک بزرگش دیده میشد . در پستویی پنهان شده بود تاریک و نمور اما لذت می برد. دستش را که بالا و پایین می برد صورتش قرمز و قرمز تر میشد گویی رنگی به سرخی خون بر صورتش می پاشید .در جامی نوشیدنی به رنگ خون بود. او میخورد و میخندید و بزرگ میشد. صدای خنده اش بلند بود اما در خواب صدای دیگری را هم شنیدم. شبیه صدای خورد شدن چیزی شاید استخوان. و صدای ضعیف و ظریفی مثل ناله . می ترسیدم و در خواب عرق سرد بر تنم نشسته بود . اما باز هم مثل شبهای دیگر انتهای کابوسم به رویایی شیرین رسید ... 

ناگهان خنده از صورت مرد بلند قامت سیاه پوش رفت و ترس چهره اش را در هم کشید . نور خوشرنگی شبیه نوری که سابق از پیامبران دیده بودم فضا را گرفت . رنگ رخسار مرد بلند قامت سفید شد و برق از نگاهش رفت . .صدای خنده و شکستن استخوان و ناله از بین رفت . فریادهایی شنیده شد. برای اولین بار چشمم به زمین افتاد که سرخ بود . نمیدانم چه بود هر چه بود شبیه خون بود ... اما خون !!!! نه ... ناگهان سرخها سبز شدند . درختی تناور شدند و مرد تازیانه به دست را له کردند . مرد تازیانه به دست ناچیز تر از آن شده بود که فریاد بزند . 

در همین زمان موشهای فراوانی از گوشه و کنار فرار کردند و التماس مرد برای کمک بیهوده ماند.

منظره ای زیبا پدیدار شد وناگهان دوستم را دیدم که خوشحال است و میخندد  و در جمعی بزرگ است . یک قدم به جلو آمد و گفت این هم از نتیجه ی اهداء جان ما . وبلند فریاد زد :‌« من ندا هستم دختر این سرزمین» 

از خواب بیدار شدم و با خود فکر کردم ٬ چرا مدتیست که این خواب در شبهای من تکرار میشود؟  

و  آرزو کردم این خواب رویای صادقه باشد... 

.

مرگ خوب است !‌برای دیگران!!!......

 

نگاه کن آن بالا  

آن بالا در درگاه ورودی آسمان!  

جایی که صدای درد و شادی و آه و دعا و نفرین به هم می پیوندد٬ 

نگاه کن  

آن سایه که به ابر می ماند 

آن سایه‌ی سیاه  

به شکل نت موسیقی  

سایه‌ی مرگ است  

که این روزها بیش از هر زمانی  

در این آسمان جا خوش کرده است 

در آسمان شهر عاشقان 

طعمه میچیند از این دیار  

تا کی در کام کشد کُشندگان را 

 

تسلیت

 

هواپیما سقوط کرد و همه مردند....  

 

 

فقط تسلیت ... 

 

این وبلاگ حدود یک ماه است که سیاه شده و سیاه تر هم خواهد شد

 

گذر پوست ...

 

گاهی میشه سالها خاطره ی خوب و بد با یه اتفاق ساده از جلوی چشمات رد میشن. هزاران هزار ای کاش و افسوس و چرا و آیا ... 

گاهی یه نفر خودشو توی هزار سوراخ قایم می کنه تا نبینیش و بعد یه روز با پای خودش توی دام می افته... 

گاهی منتظر یک لحظه هستی تا یه سئوال خیلی مهم که سالهاست ذهنت رو درگیر کرده و  ندونستنش ناراحتت کرده رو بپرسی و وقتی موقع پرسیدن میشه لال میشی و به جای پرسش ٬ لبخندهای بی معنی می زنی... 

 

امروز تمام این اتفاقا برای من افتاد ... تمامش  

و باز هم من با یک سئوال باقی موندم سر جای اولم... 

 بعد از ۸-۹ سال

چقدر آدم دلگیر و ناراحت میشه زمانیکه به هیچ حساب نمی شه . آدمی که می بینه ٬ می دونه و می فهمه . این جریان انتخ ابات اخیر نمونه ی این شرایط هست. نمی دونم آدم چقدر مگه می‌تونه تظاهر کنه . اونم توی شرایطی که می‌دونه همه‌ی آدما همه چیز رو می‌دونن. از تقلپ گرفته تا سایر دروغها و بازی‌ها. 

مثل تعداد آرا که خوب حسابی پخش شد و بلایی که به سر آقای عسکری اومد... 

مثل داستان زد و خورد ها و برخورد نیروهای جان بر کف! ب.سیجی!!!! 

مثل داستان ندا و امثال اون ... 

یا اصلا قبل از اون جمعه حماسه ساز!!! که در برنامه های تبلیغاتی با سنگ و چوب توسط همون نیروهای جان بر کف از طرفداران سایر کاند یداها پذیرایی می شد... 

داستان افراد باطو م (‌باتو م)‌به دست... 

داستان خون هایی که به زمین ریخته شد و هیچ صدایی نیومد و تلوزیون محترم هم به پخش فیلمهای کمدی پرداخت و فقط گذاشت تا دنیا و مردم توی خونه هاشون عزاداری کنند اما صحنه ی کتک خوردن ب.سیجی - که من معتقدم حقشه به عنوان یه ایرانی حداقل٬‌وقتی که سایرین کتک میخورن اون هم کتکی بخوره( کم هم بود براش)- هزاران بار پخش شد... 

داستان شکستن شیشه‌ی ماشین ها توسط جان بر کفان...  

داستان توهین انصـــار حژب ا... به استاد بزرگوار ٬ استاد شجریان... 

داستان بی احترامی به مردمی که کوه هستند و به خاشاک تشبیه می‌شوند ... 

داستان دروغ های دانشجو با آن نگاه موذی و چندش آورش.... 

داستان نمــاز جمعه های تهوع برانگیز...  

داستان هایی که در حال ساخته شدن است برای از بین بردن طرفداران ملت برای کشتن آنها... 

در جایی که از کشتن و خون ریختن ترسی نیست ٬ سر به نیست کردن چند اراذل و اوباشکه برای این روند سیاســی خطرناک است کاری ندارد.  

مگر نمی دانیم قتلهای زنجیره ای به فرمان چه کسی انجام شده؟ 

ایجاد زنجیره ای دیگر آیا سخت تر از اولی است؟ 

داستان داستان نابودی یک مملکت و یک ملت است به دست شخصی شیفته‌ی قدرت...

داستان جدالی که تا سالها خواهیم داشت. 

این مملکت دیگر مال من نیست وقتی من در سرنوشتش جایی نداشته باشم... اما سرنوشت این خاک اینجا تمام نمی شود. 

 

و این داستان ادامه دارد.... 

 

---------------------------------------- 

پ ن : اگه آشفته نوشتم ٬ حال و هوای آشفتگی این روزهامه

 

 

 

 

فکرم به شدت مشغوله .  

هیجان ٬ استرس ٬ نگرانی و شاید یه کم شادی با علامت سئوال از احساسات اخیر من هست. خیلی زیاد کار دارم و البته حس می کنم به اندازه‌ی کارها وقت مناسبی ندارم.  

از خدا می خوام به من و علی روحیه و پشتکار برای تلاش و انرژی زیاد بده و مقدار قابل توجهی بر شانس ما بیفزاید و همچنانکه همیشه حواسش بوده و توی لحظات بحرانی بهترین کمک ها رو به ما کرده باز هم به ما کمک کنه.