ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیشب هم خواب دیدم ... خوابی پر از وحشت .
دیشب هم در خواب مردی دیدم با قامتی بلند که لباس بلند تیره ای به تن داشت . ترسناک میخندید و نور وحشتناکی از پشت عینک بزرگش دیده میشد . در پستویی پنهان شده بود تاریک و نمور اما لذت می برد. دستش را که بالا و پایین می برد صورتش قرمز و قرمز تر میشد گویی رنگی به سرخی خون بر صورتش می پاشید .در جامی نوشیدنی به رنگ خون بود. او میخورد و میخندید و بزرگ میشد. صدای خنده اش بلند بود اما در خواب صدای دیگری را هم شنیدم. شبیه صدای خورد شدن چیزی شاید استخوان. و صدای ضعیف و ظریفی مثل ناله . می ترسیدم و در خواب عرق سرد بر تنم نشسته بود . اما باز هم مثل شبهای دیگر انتهای کابوسم به رویایی شیرین رسید ...
ناگهان خنده از صورت مرد بلند قامت سیاه پوش رفت و ترس چهره اش را در هم کشید . نور خوشرنگی شبیه نوری که سابق از پیامبران دیده بودم فضا را گرفت . رنگ رخسار مرد بلند قامت سفید شد و برق از نگاهش رفت . .صدای خنده و شکستن استخوان و ناله از بین رفت . فریادهایی شنیده شد. برای اولین بار چشمم به زمین افتاد که سرخ بود . نمیدانم چه بود هر چه بود شبیه خون بود ... اما خون !!!! نه ... ناگهان سرخها سبز شدند . درختی تناور شدند و مرد تازیانه به دست را له کردند . مرد تازیانه به دست ناچیز تر از آن شده بود که فریاد بزند .
در همین زمان موشهای فراوانی از گوشه و کنار فرار کردند و التماس مرد برای کمک بیهوده ماند.
منظره ای زیبا پدیدار شد وناگهان دوستم را دیدم که خوشحال است و میخندد و در جمعی بزرگ است . یک قدم به جلو آمد و گفت این هم از نتیجه ی اهداء جان ما . وبلند فریاد زد :« من ندا هستم دختر این سرزمین»
از خواب بیدار شدم و با خود فکر کردم ٬ چرا مدتیست که این خواب در شبهای من تکرار میشود؟
و آرزو کردم این خواب رویای صادقه باشد...
.
.
.
هرچند این پست رو قبلا هم دیده بودم ولی انگاری این جمله آخر رو ندیده بودم
و آرزو کردم این خواب رویای صادقه باشد...
بابا دمت گرم چقدر خوب خوابت یادت مو نده . خیلی عالی بود .
سیلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی
وب زیبایی داری
خوشحال میشم بهم سر بزنی
میگویند
درمیانِ کلامِ مقطع و خاموشِ نفسها
پیچکی میروید
با برگهای داس
تا راهِ رسیدن به ایستگاه را
هموار کند.
نگران نباش
باران که بگیرد
تمام راه دوباره سبز میشود...
پیچکِ نگاهم
دزدانه تا پشت پنجرهی
اتاق تو
بالا آمده
به کجا خیره شدهای!
باران که بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود.
بلورین است
چشمانِ مردی که تو را گم کرده،
از زمستان میآید،
نمیداند
شادی پروازِ پرستوها
در آسمانِ بهار
از چیست!
************************************
خوابی که دیدی خیر باشه گلم...
جالب بود!
ای بودونی خوابتو خیلی قشنگ نوشته بودی گاسم چندتا گربه کم داشت
...
ای کاش ندای نداهایمان در خواب و بیداری نوید صبح روشن را بدمند.که خواهند دمید و خواهند رویید
از خون جوانان وطن لاله دمیده...
تو داستان نویس ماهری خواهی شد.
من هم مثل همه به امید روییدن لاله ها هستم. امیدواریم... امیدوار
از لطفت هم ممنونم عزیزم
عجب خواب جالبی !!!