از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

این بود آرمانهای ما برای ۲۰۲۰ ؟

روزهای سال ۲۰۲۰ کشدار و طاقت فرسا بودند. با دنیایی از امید ۲۰۲۰ را جشن گرفتیم و آغاز کردیم بی  خبر از  اینکه پشت این درهای شادی دنیای سیاهی و درد در انتظار مان بود و ما غافل!

۱۶۷ شاخه گل طلایی در پرواز ۷۲۵ خشکیدند و اندوه سال از آنجا شروع شد. درد به قلبهامان پاشیده شد. دردی که تا کنون و همیشه ادامه دارد. حال آنکه در آنسوی دنیا تقدیر سالمان داشت رقم میخورد و ما بی خبران روزگار بودیم. خانه نشین شدیم با ویروسی که دنیا را گرفته بود و ترس مردن و از دست دادن را در جانمان ریخته بود. 

و کسی نپرسید این دنیا چقدر می ارزد ؟ چقدر دست و پا می زنیم برای بودن و برای بیشتر زجر کشیدن و بیشتر درد دیدن؟

در خانه درس خواندیم و درس دادیم و خاطره هامان تکرار شد. 

خاطرم آمد کلاس اول دبستان بودم و در اوج جنگ و نا امنی ؛ مدارس در شهر من- شیراز من-  تعطیل شد و در خانه ماندیم و گوش سپردیم به آموزگار خوش خطی که از تلوزیون درس میداد. در کشور جنگ زده ی سالهای دور خود را به شرایط تطبیق دادیم . در سنگر مدارس امتحان دادیم و در دنیای کودکانه ی خود سیر کردیم. جنگ تمام شد اما جنگ در ما تمام نشد. بازیهای کودکی من و برادرم ساختن سنگر برای آدمکها بود تا از بمبی که به سمتشان پرتاب میکردیم در امان باشند. بزرگ شدیم و بزرگتر ومهاجرت کردیم و صاحب فرزندانی شدیم تا دنیایمان را دوباره پیش چشممان ببینیم. دخترم بی شباهت به من نیست هر چند زیباتر و درخشان تر. زندگی در او موج میزند و قهقهه هایش قلبم را آب میکند و پسرم؛ دانه ی یاقوت خانه ام مهربان و متفکر است و بیشتر به پدرش میماند. اما تاریخ فقط با چهره ها تکرار نشد. بیش از سی سال گذشت و اینبار پسرک د رخانه به درس خواندن پرداخت. سی و سه سال پیش مرگ جانمان را تهدید میکرد و اینبار به گونه ای دیگر و اینبار تمام جهان جولانگاه ویروس مرگبار بود. 

در ۲۰۲۰ فهمیدیم که دنیا آرامشش را از دست داده. کمی آرام و قرار گرفتیم. پیژامه هایمان را تن کردیم . با هم بازی کردیم و کاردستی ساختیم و نان پختیم و درس خواندیم و در گوشه ای از خانه کار کردیم. از دیگران دوری کردیم و هر روز تعداد از دست رفته گان را چک کردیم. آسمان پاک میشد و آبزیان و پرندگان از این بیماری منتفع میشدند. اما  ما در حال تولید زباله های تازه. ماسک ها و دستکشهایمان به انبوه زباله ها افزوده میشد. هر چه فکر میکنم در میابم همیشه جایی از کار میلنگد.

روزهای روشنمان  زود سرد و تاریک میشوند. خنده هامان کوتاه و دردهامان طولانی است. تلاشمان برای رسیدن آنقدر زیاد است که وقتی رسیدیم جانی برای لذت بردن برایمان نمانده. خسته میرسیم به مقصد و هنوز غبار راه نزدوده و خستگی از تن به در نکرده راه جدید و تلاش جدید.

و باز هم کسی نپرسید که دنیا به چه می ارزد؟ که اینبار اگر کسی بپرسد خواهم گفت زندگی به هیچ نمی ارزد جز تلاش. تلاش مرهم زخم است. تلاش برای هر چه کوچک و بزرگ است ما را به درد کشیدن عادت میدهد. و ما که معتادیم به درد؛ چاره ای جز تلاش نداریم. 


نظرات 2 + ارسال نظر
مانی چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 02:12 ب.ظ https://onem.blogsky.com/

چقدر خوب نوشتی.
چقدر عالی
واقعا جهان انگاری عوض شده

غریبه پنج‌شنبه 25 دی‌ماه سال 1399 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام
بقول مولانا
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه باقی میماند?
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد