از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

خالی شدن...

 

 

 

 

 

 این روزها از هر روز و همیشه خسته ترم ٬ کلافه ام و بی حوصله و مقدار زیادی عصبی. 

 

 

فکر میکنم تنها چیزی که دوست دارم توی این شرایط اینه٬ که تنهای تنها کنار دریا باشم .   

تنها ٬ چون این عصبیت و ناراحتی را بریزم توی دریا نه اینکه تقسیمش کنم با عزیزی که کنارمه و تنهام نمی ذاره. 

 

کابوس- رویا

 

 

 

دیشب هم خواب دیدم  ... خوابی پر از وحشت . 

دیشب هم در خواب مردی دیدم با قامتی بلند که لباس بلند تیره ای به تن داشت . ترسناک میخندید و نور وحشتناکی از پشت عینک بزرگش دیده میشد . در پستویی پنهان شده بود تاریک و نمور اما لذت می برد. دستش را که بالا و پایین می برد صورتش قرمز و قرمز تر میشد گویی رنگی به سرخی خون بر صورتش می پاشید .در جامی نوشیدنی به رنگ خون بود. او میخورد و میخندید و بزرگ میشد. صدای خنده اش بلند بود اما در خواب صدای دیگری را هم شنیدم. شبیه صدای خورد شدن چیزی شاید استخوان. و صدای ضعیف و ظریفی مثل ناله . می ترسیدم و در خواب عرق سرد بر تنم نشسته بود . اما باز هم مثل شبهای دیگر انتهای کابوسم به رویایی شیرین رسید ... 

ناگهان خنده از صورت مرد بلند قامت سیاه پوش رفت و ترس چهره اش را در هم کشید . نور خوشرنگی شبیه نوری که سابق از پیامبران دیده بودم فضا را گرفت . رنگ رخسار مرد بلند قامت سفید شد و برق از نگاهش رفت . .صدای خنده و شکستن استخوان و ناله از بین رفت . فریادهایی شنیده شد. برای اولین بار چشمم به زمین افتاد که سرخ بود . نمیدانم چه بود هر چه بود شبیه خون بود ... اما خون !!!! نه ... ناگهان سرخها سبز شدند . درختی تناور شدند و مرد تازیانه به دست را له کردند . مرد تازیانه به دست ناچیز تر از آن شده بود که فریاد بزند . 

در همین زمان موشهای فراوانی از گوشه و کنار فرار کردند و التماس مرد برای کمک بیهوده ماند.

منظره ای زیبا پدیدار شد وناگهان دوستم را دیدم که خوشحال است و میخندد  و در جمعی بزرگ است . یک قدم به جلو آمد و گفت این هم از نتیجه ی اهداء جان ما . وبلند فریاد زد :‌« من ندا هستم دختر این سرزمین» 

از خواب بیدار شدم و با خود فکر کردم ٬ چرا مدتیست که این خواب در شبهای من تکرار میشود؟  

و  آرزو کردم این خواب رویای صادقه باشد... 

.

مرگ خوب است !‌برای دیگران!!!......

 

نگاه کن آن بالا  

آن بالا در درگاه ورودی آسمان!  

جایی که صدای درد و شادی و آه و دعا و نفرین به هم می پیوندد٬ 

نگاه کن  

آن سایه که به ابر می ماند 

آن سایه‌ی سیاه  

به شکل نت موسیقی  

سایه‌ی مرگ است  

که این روزها بیش از هر زمانی  

در این آسمان جا خوش کرده است 

در آسمان شهر عاشقان 

طعمه میچیند از این دیار  

تا کی در کام کشد کُشندگان را