از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

کابوس

شب بدی بود دیشب!

کابوس دیدم! ترسیده و مضطرب بیدار شدم. عرق سرد بر تن و پیشانی ام بود. بیدار شده بودم اما آنقدر در خواب ترسیده بودم  که میخواستم دوباره بخوابم تا همه چیز را درست کنم این اضطراب ناتمام را تمام کنم. میخواستم در خواب خوشحال شوم. دوباره خوابیدم اما نمیشد. چیزی درست نشد ترس در من فوران میکرد. اینبار گویی آگاهانه بیدار شدم. میدانستم خواب دیده ام اما عاجز بودم و ناتوان. در بیداری اشک ریختم و به خودم فهماندم که تمام شد و تو بیداری. 

اما امروز چندباری خواب دیشب به سراغم آمد و بغض گلویم را فشرد و قطره اشکی جاری شد.

چقدر در مقابل ذهن خود ضعیف بودم امروز. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد