از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

تسلیت

 

هواپیما سقوط کرد و همه مردند....  

 

 

فقط تسلیت ... 

 

این وبلاگ حدود یک ماه است که سیاه شده و سیاه تر هم خواهد شد

 

گذر پوست ...

 

گاهی میشه سالها خاطره ی خوب و بد با یه اتفاق ساده از جلوی چشمات رد میشن. هزاران هزار ای کاش و افسوس و چرا و آیا ... 

گاهی یه نفر خودشو توی هزار سوراخ قایم می کنه تا نبینیش و بعد یه روز با پای خودش توی دام می افته... 

گاهی منتظر یک لحظه هستی تا یه سئوال خیلی مهم که سالهاست ذهنت رو درگیر کرده و  ندونستنش ناراحتت کرده رو بپرسی و وقتی موقع پرسیدن میشه لال میشی و به جای پرسش ٬ لبخندهای بی معنی می زنی... 

 

امروز تمام این اتفاقا برای من افتاد ... تمامش  

و باز هم من با یک سئوال باقی موندم سر جای اولم... 

 بعد از ۸-۹ سال

چقدر آدم دلگیر و ناراحت میشه زمانیکه به هیچ حساب نمی شه . آدمی که می بینه ٬ می دونه و می فهمه . این جریان انتخ ابات اخیر نمونه ی این شرایط هست. نمی دونم آدم چقدر مگه می‌تونه تظاهر کنه . اونم توی شرایطی که می‌دونه همه‌ی آدما همه چیز رو می‌دونن. از تقلپ گرفته تا سایر دروغها و بازی‌ها. 

مثل تعداد آرا که خوب حسابی پخش شد و بلایی که به سر آقای عسکری اومد... 

مثل داستان زد و خورد ها و برخورد نیروهای جان بر کف! ب.سیجی!!!! 

مثل داستان ندا و امثال اون ... 

یا اصلا قبل از اون جمعه حماسه ساز!!! که در برنامه های تبلیغاتی با سنگ و چوب توسط همون نیروهای جان بر کف از طرفداران سایر کاند یداها پذیرایی می شد... 

داستان افراد باطو م (‌باتو م)‌به دست... 

داستان خون هایی که به زمین ریخته شد و هیچ صدایی نیومد و تلوزیون محترم هم به پخش فیلمهای کمدی پرداخت و فقط گذاشت تا دنیا و مردم توی خونه هاشون عزاداری کنند اما صحنه ی کتک خوردن ب.سیجی - که من معتقدم حقشه به عنوان یه ایرانی حداقل٬‌وقتی که سایرین کتک میخورن اون هم کتکی بخوره( کم هم بود براش)- هزاران بار پخش شد... 

داستان شکستن شیشه‌ی ماشین ها توسط جان بر کفان...  

داستان توهین انصـــار حژب ا... به استاد بزرگوار ٬ استاد شجریان... 

داستان بی احترامی به مردمی که کوه هستند و به خاشاک تشبیه می‌شوند ... 

داستان دروغ های دانشجو با آن نگاه موذی و چندش آورش.... 

داستان نمــاز جمعه های تهوع برانگیز...  

داستان هایی که در حال ساخته شدن است برای از بین بردن طرفداران ملت برای کشتن آنها... 

در جایی که از کشتن و خون ریختن ترسی نیست ٬ سر به نیست کردن چند اراذل و اوباشکه برای این روند سیاســی خطرناک است کاری ندارد.  

مگر نمی دانیم قتلهای زنجیره ای به فرمان چه کسی انجام شده؟ 

ایجاد زنجیره ای دیگر آیا سخت تر از اولی است؟ 

داستان داستان نابودی یک مملکت و یک ملت است به دست شخصی شیفته‌ی قدرت...

داستان جدالی که تا سالها خواهیم داشت. 

این مملکت دیگر مال من نیست وقتی من در سرنوشتش جایی نداشته باشم... اما سرنوشت این خاک اینجا تمام نمی شود. 

 

و این داستان ادامه دارد.... 

 

---------------------------------------- 

پ ن : اگه آشفته نوشتم ٬ حال و هوای آشفتگی این روزهامه

 

 

 

 

فکرم به شدت مشغوله .  

هیجان ٬ استرس ٬ نگرانی و شاید یه کم شادی با علامت سئوال از احساسات اخیر من هست. خیلی زیاد کار دارم و البته حس می کنم به اندازه‌ی کارها وقت مناسبی ندارم.  

از خدا می خوام به من و علی روحیه و پشتکار برای تلاش و انرژی زیاد بده و مقدار قابل توجهی بر شانس ما بیفزاید و همچنانکه همیشه حواسش بوده و توی لحظات بحرانی بهترین کمک ها رو به ما کرده باز هم به ما کمک کنه.