از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

زندگی ،عشق، شادی

گاهی به فکر فرو میروم ، عمیق و سفید ... توی فکرهام غوطه ور میشم و حس سبکی و سبکبالی بهم دست میده ... انگار توی یک جور خلاء شیرین و سفید شناورم... شیرینی خاطرات و فکرها و لحظه هایی که رفته سرمستم میکنه ... شاد و خوش و عاشق ... ناگهان حس میکنم رفته رفته دارم سنگین تر میشم و به زمان حال بر میگردم ...

دیگه خوب نیستم ... انگار سرم هزار کیلو شده ... انگار تنم سنگین و سربی شده... دیگه شیرینی توی وجودم نیست... زهر می شم... زهر مار... و اون لحظه ها و ساعتها رو تلخ میکنم به خودم و اطرافیانم ... اما همین لحظه ها رو میشه بهترین لحظه زندگی کنم ... چنان خوب باشه که سالها بعد توی این لحظه ها و روزها غرق بشم و مست بشم و سرخوش و غوطه ور بشم...

تصمیم گرفتم از زندگیم بیشتر لذت ببرم 

سالهاست منتظرم و همین انتظار کوفتی لحظات خوش زیادی رو از من گرفته ...

حالا میخوام به ریش این انتظار بخندم و شاد باشم و لذت ببرم ... 

شاید دیگه وقتی برای لذت بردن از زندگی نداشته باشم ...

شاید دیگه وقتی برای در آغوش کشیدن عزیزانم نداشته باشم... پس عشق می ورزم...

شاید این آخرین خنده ی من باشه ... پس میخندم 

روزهای شاد و خوش ســــــــــــــــلام