از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

 
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

حس بد

 

بعضی چیزا هست که هر چقدر هم ازش دوری کنم و بخوام بهش اهمیت ندم و باهاش کاری نداشته باشم و ...

نمیشه

اون سراغ من می آد و کار به کارم داره و ...

 

توی یه شرایط خاص ! ( ـ~٫¤ـ٪*٪،٫×٫* )  دوست داشتم یه آدم دیگه بودم

------------------------

پ ن :‌ این علامات همون شرایط خاص هستند. شاید به این خاطر نمی خوام کسی بدونه که جرات ندارم ایرادها و نواقصم رو اعلام کنم

یکیش این که اصلا «پشتکار» توی وجود من نیست

و ۱۰۰۰۰۰  تای دیگه

رقص سبک

 

شده تا حالا درگیر یک رقص مدام چرخشی بشی؟

خودت سر گیجه بگیری اما بقیه خوششون بیاد از این همه چرخش یا شاید از این همه گیجی!؟

شده از اینکه ببینی یکی دائم داره دور خودش می چرخه خوشت بیاد؟

-----------------------

دارم « دریا » کار کامکار رو گوش می کنم و توی ذهنم باهاش تا سالها می چرخم و  از این سرگیجه لذت می برم .......