از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

روزگار


وقتی خودم را مرور میکنم ، سر درگم میشوم. گاهی گمان میکنم چه بی هدف نیمی از عمرم را گذراندم . گاهی لحظه های موفقیت عمرم چشم نواز تر هستند و گاهی عشق بی نظیر ترین تکه ی این پازل نیمه کاره هست.

اما به خاطر می آورم هر گاه ایستادم و خود را ورانداز کرده و به مرور خود نشسته ام آنچه دیدم نیاز به تغییر بوده و تصمیم جدید، گامهای زیادی در پیش دارم که باید کفش آهنی ام را بپوشم و حرکت کنم به جلو 


یک آن شد این عاشق شدن ... دنیا همان یک لحظه بود


این روزها  روزهایی است که فکر و خاطره بازی امان نمیدهد. هر لحظه و هر ساعت و هر ثانیه...


خاطرم می آید یک روز خاص ، یک تابستان پر التهاب . یک شهریور متفاوت. سنگین و نفس زنان و چنان از فرم در رفته ،که حالا از دیدن عکسهایم اول گونه هایم سرخ میشود از خجالت و بعد در خاطراتی شیرین و عمیق فرو میروم... گویی همین دیروز بود... نه ! ثانیه های زیادی گذشته از آن لحظه جادویی.  

وقتی بلاخره تقدیر بر این شد تا با آنهمه انتظار اتاق عمل میزبان نخست تو باشد و من بیهوووش. هنوز میگویم ای کاش اولین نفری بودم که تو را میدیدم.

اما بعد ...لحظه دیدار ... صورتی دیدم که اطمینان حاصل کردم صورت بشر نیست. فرشته ای از آسمان در آغوش من جای گرفت. زیبا و خیال انگیز با قامتی به اندازه ی یک عروسک و سبک چون پر. ترکیب صورتت زیباترین ترکیبی بود که تا بحال دیده بودم دستهای کوچک و نرم و پاهای مینیاتوری لطیفی که هنوز در عجبم چطور سالها بعد کفش شماره 40 را بر پا خواهد کرد. گونه های نرمِ سرخ و سپیدت چون گلبرگ رز صورتی بی نظیر و سرِ بی مویی که کلاهی به اندازه کف دست آن را پوشانده بود و پتویی که هنوز عاشقش هستی تورا درخود نگهداشته بود. به راستی زیبا بودی  چون یاس سپید. وقتی مادرم با عشق تو را در آغوشم گذاشت گمان کردم هزار سال مادری میدانم و گویی هزار سال عاشقت بوده ام پیش از بودنم و قبل از بودنت. و جادو  ادامه یافت وقتی مرا پذیرفتی و شیره جانم نوشیدی . تو منی ، تو بخشی از جان منی ،امتداد وجود منی.

و امروز در چهارمین سالروز تولدت اعتراف می کنم که تا کنون هیچ چیز در دنیا با ارزش تر از وجود تو و لبخند تو برایم متصور نبوده .

4 ساله شدی . به همین شیرینی . و من افتخار میکنم که "مادر" تو هستم