از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

آب

دلتنگ که میشوم،

سنگین و خسته از زمانه که باشم،

دردمند و تنها که شوم،


دل سپردن به طبیعت حالم را، روزم را و روزگارم را دگرگون می‌کند...

زیبا و سبز و لطیف


تن به آب که میزنم رها میشوم

چشم به جنگل که بدوزم سرشار میشوم از بهار

روی ماسه های ساحل که قدم بگذارم بی درد و سبک میشوم

...

اما فکر‌میکنم به آنانکه بی رحمانه آب را، سبزی را ، جنگل و کوه و ساحل را از مردم دریغ کردند.

درد می‌شود دردِ بی درمان

رنج می‌شود رنجِ بی پایان

در بی آبی و بی‌خردی


#ایران #خوزستان #سیستان



کابوس

شب بدی بود دیشب!

کابوس دیدم! ترسیده و مضطرب بیدار شدم. عرق سرد بر تن و پیشانی ام بود. بیدار شده بودم اما آنقدر در خواب ترسیده بودم  که میخواستم دوباره بخوابم تا همه چیز را درست کنم این اضطراب ناتمام را تمام کنم. میخواستم در خواب خوشحال شوم. دوباره خوابیدم اما نمیشد. چیزی درست نشد ترس در من فوران میکرد. اینبار گویی آگاهانه بیدار شدم. میدانستم خواب دیده ام اما عاجز بودم و ناتوان. در بیداری اشک ریختم و به خودم فهماندم که تمام شد و تو بیداری. 

اما امروز چندباری خواب دیشب به سراغم آمد و بغض گلویم را فشرد و قطره اشکی جاری شد.

چقدر در مقابل ذهن خود ضعیف بودم امروز. 



این بود آرمانهای ما برای ۲۰۲۰ ؟

روزهای سال ۲۰۲۰ کشدار و طاقت فرسا بودند. با دنیایی از امید ۲۰۲۰ را جشن گرفتیم و آغاز کردیم بی  خبر از  اینکه پشت این درهای شادی دنیای سیاهی و درد در انتظار مان بود و ما غافل!

۱۶۷ شاخه گل طلایی در پرواز ۷۲۵ خشکیدند و اندوه سال از آنجا شروع شد. درد به قلبهامان پاشیده شد. دردی که تا کنون و همیشه ادامه دارد. حال آنکه در آنسوی دنیا تقدیر سالمان داشت رقم میخورد و ما بی خبران روزگار بودیم. خانه نشین شدیم با ویروسی که دنیا را گرفته بود و ترس مردن و از دست دادن را در جانمان ریخته بود. 

و کسی نپرسید این دنیا چقدر می ارزد ؟ چقدر دست و پا می زنیم برای بودن و برای بیشتر زجر کشیدن و بیشتر درد دیدن؟

در خانه درس خواندیم و درس دادیم و خاطره هامان تکرار شد. 

خاطرم آمد کلاس اول دبستان بودم و در اوج جنگ و نا امنی ؛ مدارس در شهر من- شیراز من-  تعطیل شد و در خانه ماندیم و گوش سپردیم به آموزگار خوش خطی که از تلوزیون درس میداد. در کشور جنگ زده ی سالهای دور خود را به شرایط تطبیق دادیم . در سنگر مدارس امتحان دادیم و در دنیای کودکانه ی خود سیر کردیم. جنگ تمام شد اما جنگ در ما تمام نشد. بازیهای کودکی من و برادرم ساختن سنگر برای آدمکها بود تا از بمبی که به سمتشان پرتاب میکردیم در امان باشند. بزرگ شدیم و بزرگتر ومهاجرت کردیم و صاحب فرزندانی شدیم تا دنیایمان را دوباره پیش چشممان ببینیم. دخترم بی شباهت به من نیست هر چند زیباتر و درخشان تر. زندگی در او موج میزند و قهقهه هایش قلبم را آب میکند و پسرم؛ دانه ی یاقوت خانه ام مهربان و متفکر است و بیشتر به پدرش میماند. اما تاریخ فقط با چهره ها تکرار نشد. بیش از سی سال گذشت و اینبار پسرک د رخانه به درس خواندن پرداخت. سی و سه سال پیش مرگ جانمان را تهدید میکرد و اینبار به گونه ای دیگر و اینبار تمام جهان جولانگاه ویروس مرگبار بود. 

در ۲۰۲۰ فهمیدیم که دنیا آرامشش را از دست داده. کمی آرام و قرار گرفتیم. پیژامه هایمان را تن کردیم . با هم بازی کردیم و کاردستی ساختیم و نان پختیم و درس خواندیم و در گوشه ای از خانه کار کردیم. از دیگران دوری کردیم و هر روز تعداد از دست رفته گان را چک کردیم. آسمان پاک میشد و آبزیان و پرندگان از این بیماری منتفع میشدند. اما  ما در حال تولید زباله های تازه. ماسک ها و دستکشهایمان به انبوه زباله ها افزوده میشد. هر چه فکر میکنم در میابم همیشه جایی از کار میلنگد.

روزهای روشنمان  زود سرد و تاریک میشوند. خنده هامان کوتاه و دردهامان طولانی است. تلاشمان برای رسیدن آنقدر زیاد است که وقتی رسیدیم جانی برای لذت بردن برایمان نمانده. خسته میرسیم به مقصد و هنوز غبار راه نزدوده و خستگی از تن به در نکرده راه جدید و تلاش جدید.

و باز هم کسی نپرسید که دنیا به چه می ارزد؟ که اینبار اگر کسی بپرسد خواهم گفت زندگی به هیچ نمی ارزد جز تلاش. تلاش مرهم زخم است. تلاش برای هر چه کوچک و بزرگ است ما را به درد کشیدن عادت میدهد. و ما که معتادیم به درد؛ چاره ای جز تلاش نداریم. 


و پسوردی که فراموش شده بود و من که باز به خانه ام بازگشتم...

چراغ این صفحه خاموش نخواهد شد.

حتی حالا که بلاگر ها در اینستاگرام و توییتر مشغولند . 

اینجا برای من مثل خانه ی قدیمی آجری است که آفتاب گرم تابستان بر آن تابیده باشد و نور خورشید از شیشه های رنگی مهمانخانه عبور کرده باشد تا روی فرش لاکی اتاق. همان خانه با اتاقهایی که دورتا دور حیاط نشسته اند به گفتگو با هم. با آن پرده های گلدوزی شده ی ظریف. همان خانه ای که حوض آبی کوچک وسط حیاط پر شده از آب خنک و تمیز و گوارا و گلدانهای گِلی شمعدانی اطراف حوض بهشت ساخته اند. خانه ای که درخت تنومند وسط حیاط آجر فرشش لانه ی صدها پرنده ی خوش آواز است.

خانه ای که از صدای بازی و قهقهه بچه ها و گفتگوی بزرگتر ها زیباترین موسیقی تاریخ را میسازد.

این خانه با اینهمه روح و رنگ و خاطره را رها نمیکنم حتی اگر من تنها بازمانده ی آنهمه روزهای خوش باشم. 


 

دنیای خاکستری

دنیا خاکستری شده. انگار رنگهای سبز و ابی و صورتی و زرد و نارنجی و سرخ دزدیده شده باشد. دنیا خاکستریست. بی رنگ و بی رمق. بی شور و بی هیجان. دردها ، اشکها، شادیها، غمها همه بی رنگند. 

همه ما به خستگان متحرک زمین میمانیم به عروسکهای رقصان روی جعبه ی موزیکال... ناراضی از اینهمه چرخیدن بی ثمر اما....  دستمان کوتاه و ناتوان . با هر چرخش  فریاد میکنیم  غافل از انکه فریادمان فریاد سرمستی تعبیر میشود...

من خسته ام !

امید در من خشکیده .

دنیا جای قشنگی نیست.

دنیا جای ترسناکی است برای کودکانی که تنها بهانه های زندگی اند.

من از فردا و فرداها میترسم...

من از دیدن دریده شدن ادمها توسط  یکدیگر وحشت دارم ...

تفاوتی نمیکند خاور و باختر و میانه ی دنیا

دنیا خاکستری شده

کاش برگردیم به زمان فرشهای لاکی و افتابهای طلایی 

خسته ام 

خسته

خسته از هر چی که بود


خسته ام و گمان میکنم  چیزی در بدنم کم امده. ویتامینی چیزی لازم دارم. چندین قوطی ویتامینهای مختلف میخرم و میخورم اما یقین دارم اثر بخش نیست. بعد از ظهری که خانه در سکوت و ارامش است و بچه ها چرت روزانه شان را میزنند خودم را لابلای پتوی نرمی میپیچم و میخوابم، تا شاید پس از بیدار شدن سر حال باشم ، اما بی اثر است. 

خسته ام ، و با خود فکر میکنم کاش سنگ صبور دوستی که درد دارد نبودم، کاش محرم راز رفیق نبودم ، کاش کیسه بوکس روزگار نبودم ، کاش یک پرِ افتاده از شاهین بودم در دست باد، سبک و ازاد و رها. 


خسته ام  و امروز اصلا روز خستگی نیست...


وداع

  انقدر از نشدنها خسته ام که حتی خواب تا لنگ ظهر هم اسوده ام نمیکند. 

انقدر دلتنگ نبودن ها هستم که عکس یادگاری  هم جواب نیست.

انقدر از خداحافظی بیزارم که امید سلام دوباره هم ارامم نمیکند. 

انقدر بی قرارم که فکر بی تابی دیگران هم قرارم نمیدهد.


مسافرانم چمدان میبندند و گویی قلب و روح مرا با لباسهای معطرشان بسته بندی میکنند و میبرند انسوی ابها ، در قاره ای دیگر. تا کی دوباره دیدار میسر شود

به یاد شیراز

جایی که دلم نمیاد برای همیشه ترک کنم همینجاست. 

از شهرم گذشتم و الان با خاطره ی صبحهای سپیدش و روزهای زرد رنگش و  غروبهای نارنجی و بنفشش و شبهای نیلی پرستاره اش توی این شهری که دو رنگ داره زندگی میکنم. شهری که تابستونها سبز و بقیه وقتها خاکستریست. از شهر گذشتم از خانواده گذشتم از دوست گذشتم  اما از این وبلاگ نمیگذرم، هر چند به قدر گاه گاه سفر و خاطره بازی و خاطره سازی.


دلتنگ شیرازم با اون صبح سپید و ظهر زرد و غروب نارنجی و بنفش و شبهای نیلی پر ستاره اش

دلتنگی لعنتی است 

جهانم به اندازه ی قامت توست 

به وسعت لبخندت 

به گرمی حضورت 

دیوانه ی بودنت هستم 

DEC 9, 2014


چقدر سرشار از عشقم این روزها...

نازنینی کوچک که جانم شده و پسرکی که دین و دنیایم است و مردی مهربان که بسیار میخواهمش


20160420



مادری


فرشته ی کوچولوی من اینجاست...

دستهای نازک و صورت معصوم و پاهای ترد نوزادی که تمام هستی مرا در یک ثانیه زیر و رو کرد ، اینجا دلبری میکند ...

چه حس فوق العاده ای ست دیدن چشمان درشت و براق و صورت گرد پسرک کنار خواهر ظریف و همیشه خوابش

چقدر خوشبختی نزدیک است و چقدر من خوشبختم کنار این فرشته های خدا





مدتهاست  وقتی حال خوش به سراغم می آید ، غم حسادت میکند و به سرعت گوشه ای در دلم برای خودش پیدا میکند .


شادیهایم تلخ میشود


آشفتگی های یک ذهن شاد


چقدر این روزها شیرین هستند

پسرک چشم درشتی با مژه های بلند و خوش فرم و انبوهی از موی تیره و حالت دار و صورت گرد و لبخند پهن و مهربانی بی حد در برابرت زیبایی دنیا را نشان میدهد و افتخار میکنی به زن بودن خودت به مادر بودنت.

دخترکی نیامده در درونت غوغا میکند و پسرک چشم سیاهت با شعفی وصف ناپذیر منتظر دیدار خواهر کوچکش است و شادیش را با همه ی کسانی که میبیند تقسیم میکند.

مردی در کنارت هست مهربان و از جنس آب ، پر تلاش و مهربان و میدانی که خانواده ستون استواری دارد به نام مرد، همسر، پدر و دلت قرص می شود از بودنش.

منتظر هستی تا مادرت را به آغوش بکشی پس از ماهها دوری

و دوستانی مهربان که گویی پاداش تمام نیکی های عالم هستند


خوشبختم

جان جانان من


وقتی فرزندی داری قلبت در دو کالبد میتپد

نمی دانم

با دو فرزند قلبت به تساوی درجانشان تقسیم میشود ؟

نو آمده را به اندازه ی عزیز دردانه ی نور چشمی خواهی پرستید ؟


چیزی نمانده پاسخم را خواهم یافت....


20151204

انتظار

هیچ چیز این شهر خاکستری برایم زیبا نیست

وقتی در حسرت به آغوش کشیدنت

گوشه ی این کافه ، آرام آرام اشک میریزم.

بی تاب آن دستهای مهربان  و 

آرامترین آغوش دنیا،

 لحظه هایم سخت و کشدارند.


20151117