از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

چقدر زود بزرگ می شویم و چقدر زودتر بزرگتر میشویم....  

 

مغز آشوب دارم.

خواب دیدم توی کیفم بمب دارم............ به دلیل مسائل امنیتی نمی گم کجا بود و کجا بردمش  ...........

خوابم هم به آدمیزاد نبرده............


چند بار خواب دوستی را دیدم که سالهاست مرده .... وچقدر دلم برایش تنگ شده


بهمن همیشه بهمن است

 

دستش خسته شد ... سمتش از آسمون برگشت به زمین .... دستی که مدتها رو به آسمون در حال دعا بود .... دستش زمین رو حس کرد .... گرمای زمینی که از خون فرزند عزیزش بود رو حس کرد ...  دستش مشت شد ... مشتش بلند شد ... به سمت همون آسمون ... مثل خیلیای دیگه ...  

 

فقط دعا کافی نیست ... باید کاری کرد ... مشتهامونو گره می کنیم .................... 

  

 

-------- 

بعداً نوشت:‌یه بدشانسی خیلی بد آوردیم

آشفته

 

کمی بهترم ... 

اوضاع کارم کمی ٬ فقط کمی بهتر شده ... 

منتظرم ... 

و این انتظار لعنتی بی تاب و خسته ام کرده... 

انتظار بدترین حس دنیاست ... چیزی مثل معلق بودن بین زمین و آسمان است... 

خسته ام ... 

دلم سفر می خواهد... 

دلم می خواهد وقت داشتیم و گاهی به پیک نیک می رفتیم ... 

دلم می خواهد دوباره فرانسه بخوانم ... 

دوباره انگلیسی بخوانم... 

دلم می خواهد قدم بزنم بی آنکه کمر درد داشته باشم...  

 

آشفته ام

 

اگر از حال این لحظه ی من جویا شده باشید...... نه ..... زیاد خوب نیستم..... 

قلم چرخید


 

 قلم چرخید و فرمان را گرفتند
 ورق برگشت و ایران را گرفتند

 به تیتر «شاه رفت ِ» اطلاعات
 توجه کرده کیهان را گرفتند

 چپ و مذهب گره خوردند و شیخان
 شبانه جای شاهان را گرفتند

 همه ازحجره‌ها بیرون خزیدند
 به سرعت سقف و ایوان را گرفتند

 گرفتند و گرفتن کارشان شد
 هرآنچه خواستند آن را گرفتند

 به هر انگیزه و با هر بهانه
 مسلمان نامسلمان را گرفتند

 به جرم بدحجابی، بد لباسی
 زنان را نیز، مردان را گرفتند

 سراغ سفره ها، نفتی نیامد
 ولیکن در عوض نان راگرفتند 

 یکی نان خواست بردندش به زندان
 از آن بیچاره دندان را گرفتند

 یکی آفتابه دزدی گشت افشاء
 به دست آفتابه داشت آن را گرفتند

 یکی خان بود از حیث چپاول
 دوتا مستخدم خان را گرفتند

 فلان ملا مخالف داشت بسیار
 مخالف‌های ایشان را گرفتند

 بده مژده به دزدان خزانه
 که شاکی‌های آنان را گرفتند

چو شد در آستان قدس دزدی
 گداهای خراسان را گرفتند

 به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند

 نمیخواهند چون خر را بگیرند
 محبت کرده پالان را گرفتند

 غذا را آشپز چون شور میکرد
 سر سفره نمکدان را گرفتند

 چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند

 به قم از روی توضیح‌المسائل
 همه اغلاط قرآن را گرفتند

 به جرم ارتداد از دین اسلام
 دوباره شیخ صنعان را گرفتند

 به این گله دوتا گرگ خودی زد
 خدائی شد که چوپان را گرفتند

 به ما درد و مرض دادند بسیار
 دلیلش اینکه درمان راگرفتند

 مقام رهبری هم شعر میگفت
 ز دستش بند تنبان را گرفتند

 همه این‌ها جهنم، این خلایق
 ز مردم دین و ایمان را گرفتند

   

_ سیمین بهبهانی ــ  

----------------------------------------------  

 پ . ن :

خواستم قسمتهای مورد علاقه ام رو bold کنم، دیدم باید همه اش رو Bold کنم.  

مرگ را به یاد داشته باشید...

 

اینجا گورستان شده است ... 

هر روز کسی می میرد... 

کسی که اهمیت دارد... 

این بار هم نوبت به آیت الله منتظری شده است... 

 او هم رفت... 

اما مردم همچنان به دنبال آزادی هستند... 

همــچــنان... 

همچنان...  

 

------------------------------------------------------- 

(بعد ویرایش شده ) 

به شدت به اینکه عزت و ذلت دست خداست معتقد شدم... 

منتظری که سالها تلاش کردند تا عزتش را از بین برده و خوار و حقیرش کنند به لطف خدا عزیز و محترم و بزرگ از دنیا رفت.  

جوانانی که حتی با روحانیت رابطه ای نداشتند به خاطر آزاد اندیشی آیت الله منتظری ٬ به ایشان احترام گذاشته و حتی علاقمند شدند. 

گاهی ایده ای را که دوست داری در شخصی می یابی که لباسی پوشیده که تو دوستش نداری... 

شجاعت این مرد قابل ستایش است

  

Eli++

دیروز دقیقا همان روزی بود که من متولد شدم... 

در یک روز پاییزی ٬ آن هم سالها پیش... 

اما دوست دارم امسال هر روز و هر روز متولد شوم... 

دعایتان را می خواهم برای سالی متفاوت٬ شاد و موفق...  

 

------ 

دیشب را دوستان خوب من زیبا کردند و خاطره ای خوش برای من به جا گذاشتند. از علی عزیزم به خاطر همراهیش بینهایت ممنونم   

 

فرامرز پایور ...

 

 

 

مرد نامی زمانه هم رفت  

فرامرز پایور را میگویم ... همان که ساخت و نواخت ... صدای سازش اما ماندگار و جاودان خواهد بود. 

بزرگان سنتورمان در این سال رفتند. ۱۰ نوشته پیش از این در بهت پر گرفتن پرویز مشکاتیان بودم و امروز در غم رفتن فرامرز پایور

 

یادش همیشه در دل ما خواهد بود...  

۱۶ آذر

 

دوست دانشجو ٬ روزت مبارک 

 

اگر شعار دادی و اگر ندادی ٬ اگر دست هات رو به علامت V بلند کردی و اگر نکردی٬ اگر سبز پوشیدی و اگر نپوشیدی ٬میدونم که توی دلت فریاد آزادی بود و  نفرت از هرچه دروغ و ریاست. می دونم آزاد اندیش و سبزی.  

تو هم بدون ما همه با هم هستیم... 

 

 

 

 

 

  

 دریغ است ایران که ویران شود           کنام پلنگان و شیران شود

حس و حالم بیش از حد عادی است. آنقدر عادی که هرچه سعی می کنم حسم را بنویسم - و نه در باره‌ی حسم- همان عادی است و بی حسی. یا بیمارم و یا زیادی سالم. که البته خودم به اولی بیشتر معتقدم. نه ناراحتم نه شاد نه عصبی و نه سرزنده و هیجان زده . پس طبیعی است که تمام نوشته هایم یک blank خیلی بزرگ باشد. و آن blank بیانگر تمام احساسات من.  

امیدوارم احساس من را فهمیده باشی... 

 

بارها و بارها نوشتم  

سطرهای زیادی نوشتم اما دستم به سمت دکمه انتشار نمی رود. برخی نوشته ها بایگانی و برخی نابود می شوند.  

 

شاید من هم این روزها نوشته هایم را قربانی می کنم........

THE WAY

 

 

 

 

در زندگی هر انسانی، راهی قرار دارد و راههایی و باز راهی
و روح بزرگ راه بزرگ را در پی می گیرد
و روح حقیر، کورمال کورمال راه حقیر را در پیش میگیرد ....  

و در این بین دشت هایی مه آلود گسترده اند

و دیگر مردمان در این دشت ها می روند و می آیند 

اما در برابر هر انسانی راهی بزرگ آغوش باز کرده است  

و نیز راهی حقیر 

وهر کسی خود تصمیم می گیرد درچه راهی قدم بگذارد 

 

 

این چند خط امروز مدام در حال قلقلک دادن ذهن من بود . خدا کنه راه و راههایی که انتخاب کردیم و در پیش گرفتیم راه درستی باشه و ثابت کنه که آدم حقیری نیستیم.... 

عصر جمعه

 

عصرهای جمعه خودش به خودیِ خود چی بود!  که حالا من اینجا تنها بی تو هستم.....  

 

 

به جز حضور تو ٬ 

                هیچ چیز این جهان بی کرانه را  

      جدی نگرفته ام  

                                 حتی عشق را

                             

از امروز ما

 

اینجا ..... صدای دنگ و دونگ ساز تو ..... دستهای یخ زده‌ی من ..... ذهن تمرکز یافته‌ی تو ..... نگاه من به مانیتور ..... کتاب نتی که جلوی صورت تو ورق می خورد ..... وسوسه‌ی خوردن پاستیل های توی یخچال .....  

 

این بود زندگی