از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

دست

 

گرمای دستت از مهر نبود
گرمای دستام ،دستاتو خیس عرق کرده بود
و من بی خبر از اینکه چقدر دوست داری دستاتو رها کنم
تا تو ، با دستمالی کهنه تمامی محبت دستای من رو محو کنی

...

 

اندازه

چه دلیلی وجود داره که دیگران مقیاس اندازه گیری رو برای ما مشخص کنن وقتی با ما فرق دارن؟

من مثل تو نیسم. مقیاس اندازه گیری من با تو فرق داره .

و حتی

        خوب من شاید بد باشد برای تو !

 

پرتگاه

 

چند قدم جلوتر ٬ می ایستی !

آنجا پرتگاه است

من بارها و بارها تا نزدیکی پرتگاه رفته ام

اما

هنوز جرات پریدن ندارم

 

می دانم روزی از همین پرتگاه اوج خواهم گرفت

 

---------

امروز روز خوبی بود و در واقع دوستان این روز رو رنگ آمیزی کردند . رنگ خاطرات از بین نمی ره.

 

غبار

 

روزها می آیند

             زمان می گذرد

و ما همراه با ثانیه ها ٬ در گذریم

  آنچه از دور می بینیم

                          غبار خاطراتمان است

 .......

عجب گرد و غباری هست اینجا!

 

جنون

 

دیوانه ام

 

اما باور کن نه دیوانه ی تو. دیوانه ی این دل صاحب مرده .

-------

پی نوشت :‌اینا چیزایی هست که یهو فوران می زنه بیرون  ونگارنده هیچ قصد خاص و یا عشقولی نداره 

 

دورتر٬ نزدیکتر

 

هرچی به تو نزدیک شدم ٬

                               از تو دورتر شدم

                کاش هیچوقت نزدیک بودنت رو حس نکرده بودم

تشابه

 

صندلی هایی که پیش از این هم بارها و بارها  کسانی مثل ما ٬ روشون نشستن .

آدمهایی که پیش از این هم بارها و بارها  کسانی مثل ما ٬ اونها رو دیدن.

 

حرفهای من برای تو مثله چندتا علامت سئوال و تعجب هست . اینو می فهمم .

چون می دونم که حرفای تو هم برای من همینجوریه.

 

و من هیچوقت یاد نگرفتم چطور تاریخ بخونم .

 

شاید ٬ هیچوقت

 

شاید بیگانه ای باشم از کره ای دیگر ٬ از کهکشانی غریب.

شاید  موجودی باشم نه مثل هیچ کس.

شاید فرشته ای از بهشت .

و یا ابلیسی از جهنم.

اما این منم.

 

=*=*=

هیچ وقت سخنور خوبی نمی شم .

هیچ وقت وکیل خوبی برای خودم نمی شم.

اینهمه حرف می زنم ولی اون حرفی که باید بگم رو نمی تونم.

 

مروارید

 

نوای ژیلا

بی حوصلگی

تکرار بودنی که نمی خواهم

غــمی که بازهم به سراغــم آمده

و خاطره روزهایی که کاش هیچوقت نبودند

....

وگاهی ...

دیروز و امروز

 

شاید امروز پروانه باشم

              اما

                         دیروز پیلگی خود را

خوب به خاطر دارم

و من در امتداد افق پرواز خواهم کرد

----------------------------------------------

چرا یهو همه چیز با هم اتفاق می افته ؟

پس ما کی راحت می شیم ؟

 

خاطره

 

هنوز ! وقتی خاطراتم را مرور می کنم

                   زمانهایی را به خاطر می آورم

     که به خاطر آنها ٬  هرگز خودم را نمی بخشم

 


دلتنگ تو شده ام . نه کم که بسیار زیاد.
و چقدر آرزو می کنم که هرگز نیایی...


تا هر زمان که در تعقیبم باشی ......
                                                 خواهم گریخت


چشمم رو با دست مالیدم تا بهتر ببینم اما فقط غبار دیدم
چشمامو محکم بستم و باز کردم اما غبار تبدیل به تاریکی مطلق شد

دیگه نمی خوام بهتر ببینم
نمی خوام بدونم بعد از این تاریکی چی در انتظارمه


شاید همیشه عمرت رو خواب بودی و حالا از خواب بیدار شده باشی
خوشحال می شی یا ناراحت ؟
من که نمی دونم . تا چه شکل از بیداری در انتظار باشه