از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی


دلتنگ تو شده ام . نه کم که بسیار زیاد.
و چقدر آرزو می کنم که هرگز نیایی...
نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام منم کمم خیلی تنگ شده برات دخترو اما... باشه نمیام :) راحت باش :)

رها دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:55 ب.ظ http://WWW.raha33.persianblog.com

سلام..خوبی....

فاطی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 03:48 ب.ظ http://fatik.blogspot.com

چه آرزوی دلنشینی

نمیگم یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ب.ظ

با سلام
بار اولی که صفحه وبلاگ شما رو دیدم و اسم وبلاگ شما رو خوندم خیلی خندم گرفت...خیلی... بعدشم برادر خواهرام رو حسابی خندوندم...
چرا؟ چطور؟
یکی رو بشناسی که اسمش الهام و اسم مادرش گلی باشه... و یه سری چیزای دیگه...

از اون روز به بعد هر چند وقت یک بار به وبلاگتون یه سری میزدم... نظری هم میدادم.. به اسم ؛نمیگم؛ !! مثل الان!!!!
...
به هر حال خیلی خوشحال شدم از آشنایی با وبلاگتون.. امیدوارم همیشه اینطور به روز بمونه و البته دیگه از این حرفهای دلتنگی و این جور چیزا نزنین..

شاد باشین... سعد ( سعید نه ها! سعد )

ماهی دودی شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:11 ب.ظ http://mahidoodi.com

ولی من میام

حامین شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:07 ب.ظ http://Haminpersia.persianblog.com

یه دختر بودش که دیوونه وار دوسش داشتم ولی همین آرزو رو دارم واسش!! اگه ببینمش بازم مشکلات بوجود میاد واسه من!!

[ بدون نام ] شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:10 ب.ظ http://datterenmin.blogspot.com

چیزهای زیادی هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی هست که یادت بیاورد همه چیز چه سخت است و چه عجیب است و چه دردناک. چیزهای زیادی هست برای این‌که خسته شوی و خسته شوی و سرگردان بچرخی و بچرخی و ندانی راه کدام است و او کجاست...

بچه که بودم خدا برایم هرم نورانی بزرگی بود که آن بالاها، چشم و ابرویی داشت و من، کوچک و حقیر روبه‌رویش می‌ایستادم و آن بالاها را، آن چشم و ابرو را نمی‌دیدم.

تقویم‌های کهنه که گفتند بزرگ شدم، خدا دیگر شکلی نداشت. فقط وقتهایی که می‌ترسیدم، غمگین بودم، تنها بودم و نومید، مثل نسیمی می‌آمد و دستی به روی شانه‌ام می‌گذاشت و می‌رفت. یا من می‌رفتم.

هنوز هم می‌روم...

می‌گویی خدایت لبخند بچه‌ای‌ست، غنچه‌ی باز شده‌ی گلی‌ست... و من در دلم می‌گوید خدای من هم همین‌هاست. خدای من باز شدن پنجره‌ای‌ست و ناگهان نسیمی... آواز پرنده‌ای‌ست از دور دست جنگلی...

خدای من...

لبخند کودکی‌ست

که با حالتی نجیب

لب باز می‌کند که بگوید سیب...

دیشب با خودم گفتم تو که فقط وقت درد سراغش می‌روی، پس چه کند او که دوستت دارد و دلش برایت تنگ می‌شود...؟

چیزهای زیادی‌ هست که بغض را بشکند توی گلو. چیزهای زیادی برای ترس و خستگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد