-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 22:51
چقدر زود بزرگ می شویم و چقدر زودتر بزرگتر میشویم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 23:11
مغز آشوب دارم. خواب دیدم توی کیفم بمب دارم............ به دلیل مسائل امنیتی نمی گم کجا بود و کجا بردمش ........... خوابم هم به آدمیزاد نبرده............ چند بار خواب دوستی را دیدم که سالهاست مرده .... وچقدر دلم برایش تنگ شده
-
بهمن همیشه بهمن است
جمعه 2 بهمنماه سال 1388 11:57
دستش خسته شد ... سمتش از آسمون برگشت به زمین .... دستی که مدتها رو به آسمون در حال دعا بود .... دستش زمین رو حس کرد .... گرمای زمینی که از خون فرزند عزیزش بود رو حس کرد ... دستش مشت شد ... مشتش بلند شد ... به سمت همون آسمون ... مثل خیلیای دیگه ... فقط دعا کافی نیست ... باید کاری کرد ... مشتهامونو گره می کنیم...
-
آشفته
شنبه 26 دیماه سال 1388 13:39
کمی بهترم ... اوضاع کارم کمی ٬ فقط کمی بهتر شده ... منتظرم ... و این انتظار لعنتی بی تاب و خسته ام کرده... انتظار بدترین حس دنیاست ... چیزی مثل معلق بودن بین زمین و آسمان است... خسته ام ... دلم سفر می خواهد... دلم می خواهد وقت داشتیم و گاهی به پیک نیک می رفتیم ... دلم می خواهد دوباره فرانسه بخوانم ... دوباره انگلیسی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 20:36
اگر از حال این لحظه ی من جویا شده باشید...... نه ..... زیاد خوب نیستم.....
-
قلم چرخید
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 23:02
قلم چرخید و فرمان را گرفتند ورق برگشت و ایران را گرفتند به تیتر «شاه رفت ِ» اطلاعات توجه کرده کیهان را گرفتند چپ و مذهب گره خوردند و شیخان شبانه جای شاهان را گرفتند همه ازحجرهها بیرون خزیدند به سرعت سقف و ایوان را گرفتند گرفتند و گرفتن کارشان شد هرآنچه خواستند آن را گرفتند به هر انگیزه و با هر بهانه مسلمان نامسلمان...
-
مرگ را به یاد داشته باشید...
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 19:34
اینجا گورستان شده است ... هر روز کسی می میرد... کسی که اهمیت دارد... این بار هم نوبت به آیت الله منتظری شده است... او هم رفت... اما مردم همچنان به دنبال آزادی هستند... همــچــنان... همچنان... ------------------------------------------------------- (بعد ویرایش شده ) به شدت به اینکه عزت و ذلت دست خداست معتقد شدم......
-
Eli++
جمعه 27 آذرماه سال 1388 19:59
دیروز دقیقا همان روزی بود که من متولد شدم... در یک روز پاییزی ٬ آن هم سالها پیش... اما دوست دارم امسال هر روز و هر روز متولد شوم... دعایتان را می خواهم برای سالی متفاوت٬ شاد و موفق... ------ دیشب را دوستان خوب من زیبا کردند و خاطره ای خوش برای من به جا گذاشتند. از علی عزیزم به خاطر همراهیش بینهایت ممنونم
-
فرامرز پایور ...
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 15:13
مرد نامی زمانه هم رفت فرامرز پایور را میگویم ... همان که ساخت و نواخت ... صدای سازش اما ماندگار و جاودان خواهد بود. بزرگان سنتورمان در این سال رفتند. ۱۰ نوشته پیش از این در بهت پر گرفتن پرویز مشکاتیان بودم و امروز در غم رفتن فرامرز پایور . یادش همیشه در دل ما خواهد بود...
-
۱۶ آذر
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 19:53
دوست دانشجو ٬ روزت مبارک اگر شعار دادی و اگر ندادی ٬ اگر دست هات رو به علامت V بلند کردی و اگر نکردی٬ اگر سبز پوشیدی و اگر نپوشیدی ٬میدونم که توی دلت فریاد آزادی بود و نفرت از هرچه دروغ و ریاست. می دونم آزاد اندیش و سبزی. تو هم بدون ما همه با هم هستیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 00:34
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود حس و حالم بیش از حد عادی است. آنقدر عادی که هرچه سعی می کنم حسم را بنویسم - و نه در بارهی حسم- همان عادی است و بی حسی. یا بیمارم و یا زیادی سالم. که البته خودم به اولی بیشتر معتقدم. نه ناراحتم نه شاد نه عصبی و نه سرزنده و هیجان زده . پس طبیعی است که تمام نوشته هایم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آذرماه سال 1388 21:46
بارها و بارها نوشتم سطرهای زیادی نوشتم اما دستم به سمت دکمه انتشار نمی رود. برخی نوشته ها بایگانی و برخی نابود می شوند. شاید من هم این روزها نوشته هایم را قربانی می کنم........
-
THE WAY
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 21:09
در زندگی هر انسانی، راهی قرار دارد و راههایی و باز راهی و روح بزرگ راه بزرگ را در پی می گیرد و روح حقیر، کورمال کورمال راه حقیر را در پیش میگیرد .... و در این بین دشت هایی مه آلود گسترده اند و دیگر مردمان در این دشت ها می روند و می آیند اما در برابر هر انسانی راهی بزرگ آغوش باز کرده است و نیز راهی حقیر وهر کسی خود...
-
عصر جمعه
جمعه 22 آبانماه سال 1388 18:12
عصرهای جمعه خودش به خودیِ خود چی بود! که حالا من اینجا تنها بی تو هستم..... به جز حضور تو ٬ هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفته ام حتی عشق را
-
از امروز ما
شنبه 9 آبانماه سال 1388 22:54
اینجا ..... صدای دنگ و دونگ ساز تو ..... دستهای یخ زدهی من ..... ذهن تمرکز یافتهی تو ..... نگاه من به مانیتور ..... کتاب نتی که جلوی صورت تو ورق می خورد ..... وسوسهی خوردن پاستیل های توی یخچال ..... این بود زندگی
-
۸۸/۸/۸
جمعه 8 آبانماه سال 1388 18:33
رسیدیم به اون تاریخ قشنگه ... ولی برای من که فرقی مثلا با ۱۳/۹/۸۵ نداشت . برای شما چی؟ برای ناهید می دونم که فرق داشت... دیروز بارون اومد... ذهنم مرا در نوشتن یاری نمی کند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 15:45
به دنبال راهی باز به سوی آسمانم خسته ام از این همه زمینی بودن از اینهمه دویدن روی زمین بی آنکه اوج بگیرم دوباره تکرار شده ام تکراری شده ام دوباره درگیر همه ی تکرار ها شده ام -------------------------------------------- این روزها عصبی و ناراحتم و امروز بیشتر از هر روز ...
-
آدم یا مورچه ؟
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 00:13
مورچه ها دائم میگردن و چیزهای مختلفی دور خودشون جمع می کنند تا یک روز سرد زمستون ازشون استفاه کنند... مورچه ها زیاد دور خودشون می چرخند... مورچه ها شیرینی دوست دارند... مورچه ها مزاحمند... آدمها دور خودشون چیزهای مختلفی جمع میکنند . مثل پول و دوست و مدرک و احتمالا تا آخر عمر هیچ استفادهی خوبی از آنها نمی کنند......
-
مشکاتیان پر گرفت
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 23:37
هر چه این روزها از زمین و آسمان میبارد خبرهای ناگوار است . خبرهای نا خوش و ناراحت کننده . هرچه سعی بر ایجاد شادی میکینم هیچ در نمییابیم جز ناراحتی. بسیار اندوهگین شدم از این شوخی بی معنی روزگار٬ شوخی که میگفت:« پرویز مشکاتیان درگذشت» مشکاتیان را احتمالا همهتان میشناسید ... و اگر نه ٬به سادگی میتوانید در سایتهای...
-
خلوت و تنهایی و ماتم
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 12:11
نترس! سرت را خم کن اینجا شانه ایست که دیگر نمی لرزد نترس! سرت را روی این شانه بگذار و بخواب عمیق ترین خواب زندگیت نترس ! نگهبان نخواهد آمد هیچکس دیگر تو را نخواهد برد نترس ! دیگر کابوس نخواهی دید و خوابت از کابوس آشفته نخواهد شد نترس فرزندم! اینجا نیز آغوش امنی است آغوش مادرت زمین که چون آغوش من بی ریاست آسوده بخواب...
-
تلاش بی ثمر
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 01:02
هر چه دویدیم ٬ نرسیدیم هر چه گفتیم ٬ نشنیدند هر چه ریسیدیم ٬ پنبه شد هر چه خواندیم ٬ نفهمیدیم اکنون هم که هر چه نوشتیم ٬ دود شد رفت هوا
-
صبر خدا
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 22:40
عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم. عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب...
-
کودکی
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 11:17
یادش بخیر کودکی... بازیهای کودکی... یادش بخیر آبتنی توی حوض کوچیک وسط حیاط... یادش بخیر بازی توی پله ها... یادش بخیر پادگان هایی که می ساختیم و بعد پادگانهای هم رو بمب بارون میکردیم... یادش بخیر وقتی که شهر می ساختیم و روزهــــــــا شهرمون برقرار بود... یادش بخیر روپولی بازی کردنها و جر زدنها و دعوا ها ... یادش بخیر...
-
خالی شدن...
سهشنبه 27 مردادماه سال 1388 13:58
این روزها از هر روز و همیشه خسته ترم ٬ کلافه ام و بی حوصله و مقدار زیادی عصبی. فکر میکنم تنها چیزی که دوست دارم توی این شرایط اینه٬ که تنهای تنها کنار دریا باشم . تنها ٬ چون این عصبیت و ناراحتی را بریزم توی دریا نه اینکه تقسیمش کنم با عزیزی که کنارمه و تنهام نمی ذاره.
-
کابوس- رویا
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 15:50
دیشب هم خواب دیدم ... خوابی پر از وحشت . دیشب هم در خواب مردی دیدم با قامتی بلند که لباس بلند تیره ای به تن داشت . ترسناک میخندید و نور وحشتناکی از پشت عینک بزرگش دیده میشد . در پستویی پنهان شده بود تاریک و نمور اما لذت می برد. دستش را که بالا و پایین می برد صورتش قرمز و قرمز تر میشد گویی رنگی به سرخی خون بر صورتش می...
-
مرگ خوب است !برای دیگران!!!......
یکشنبه 4 مردادماه سال 1388 18:59
نگاه کن آن بالا آن بالا در درگاه ورودی آسمان! جایی که صدای درد و شادی و آه و دعا و نفرین به هم می پیوندد٬ نگاه کن آن سایه که به ابر می ماند آن سایهی سیاه به شکل نت موسیقی سایهی مرگ است که این روزها بیش از هر زمانی در این آسمان جا خوش کرده است در آسمان شهر عاشقان طعمه میچیند از این دیار تا کی در کام کشد کُشندگان را
-
تسلیت
شنبه 27 تیرماه سال 1388 01:19
هواپیما سقوط کرد و همه مردند.... فقط تسلیت ... این وبلاگ حدود یک ماه است که سیاه شده و سیاه تر هم خواهد شد
-
گذر پوست ...
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 15:53
گاهی میشه سالها خاطره ی خوب و بد با یه اتفاق ساده از جلوی چشمات رد میشن. هزاران هزار ای کاش و افسوس و چرا و آیا ... گاهی یه نفر خودشو توی هزار سوراخ قایم می کنه تا نبینیش و بعد یه روز با پای خودش توی دام می افته... گاهی منتظر یک لحظه هستی تا یه سئوال خیلی مهم که سالهاست ذهنت رو درگیر کرده و ندونستنش ناراحتت کرده رو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 19:43
چقدر آدم دلگیر و ناراحت میشه زمانیکه به هیچ حساب نمی شه . آدمی که می بینه ٬ می دونه و می فهمه . این جریان انتخ ابات اخیر نمونه ی این شرایط هست. نمی دونم آدم چقدر مگه میتونه تظاهر کنه . اونم توی شرایطی که میدونه همهی آدما همه چیز رو میدونن. از تقلپ گرفته تا سایر دروغها و بازیها. مثل تعداد آرا که خوب حسابی پخش شد و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 تیرماه سال 1388 12:03
فکرم به شدت مشغوله . هیجان ٬ استرس ٬ نگرانی و شاید یه کم شادی با علامت سئوال از احساسات اخیر من هست. خیلی زیاد کار دارم و البته حس می کنم به اندازهی کارها وقت مناسبی ندارم. از خدا می خوام به من و علی روحیه و پشتکار برای تلاش و انرژی زیاد بده و مقدار قابل توجهی بر شانس ما بیفزاید و همچنانکه همیشه حواسش بوده و توی...