از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

سهم من از زندگی

دنیا اینجوریه دیگه
گاهی اون چیزی رو که میخوای صاف میذاره کف دستت
 گاهی چیزی بیشتر از توقعت بهت میده
گاهی هم چنان حالت رو میگیره که نفهمی از کجا خوردی . هر چی داری رو ازت میگیره و تو رو سر جات می نشونه
 
خلاصه که خدا
داده و نداده ات رو شکر

سربالایی

دنیا سر بالایی و سر پایینی زیاد داره
همیشه حس می کردم رسیدن به سرپایینی خیلی خوبه اما وقتی بیشتر فکر میکنم می بینم "قله" سخت ترین قسمت سربالایی هست

روزهای بدی که روح را می خراشد

گاهی از هر چه داری خسته می شوی  

گاهی همه چیزهای دنیا دلزده ات می کنند  

گاهی عمیقا غمگینی  

و گاهی با همه دنیا قهری  

من شکسته ام  

من آسیب دیده ام  

من ضربه از اعتماد خورده ام  

و امروز اینجا نشسته ام و دلم به حال خودم می سوزد  

جایی برای حرف زدن نیست  

برای فریاد کشیدن  

تنها راه رهایی من نوشتن است  

با این کلید هایی که صدای "تق تق " شان هم نمی تواند سکوت بی رمق ذهنم را پاره کند 

 

من تنهای تنهایم

انتظار

 

لعنت به صورتک خاکستری کنار اسمت که هر چه منتظر می مانم زرد نمی شود   

 

یاد روزهای گذشته

گاهی از اینکه خسته می شوم هم خوشحال و خرسند می شوم و به استقبال خستگی بیشتر می روم. 

 

چیزی است در درونم که قادر به گفتنش نیستم .

هزارتوی زندگی

 

هزارتوی عجیب ٬ ترسناک و غم انگیزیست زندگی 

دیوارهای بلند بر این راهها سایه انداخته  

هرچقدر قد می‌کشی ورای دیوار را نمی بینی 

خود را به راههای مقابل می‌سپاری  

تا راهی را صدها بار طی کنی  

خطا کنی ٬‌بازنده باشی 

اما همچنان ادامه دهی

اشتباه کنی و باز اشتباه و باز هم  


و من تمام میشوم٬ وقتی تو غصه می خوری

پیله

 

پیله ام را می خواهم.... پیله ام هر چند برایم تنگ شده باشد .... من اگر زیباترین پروانه هم باشم!! در جمع شاپرک های خاکی رنگ خسته تر از همیشه ام..... 

دلم روزهای پیله گی می خواهد ..... 

 

نوروزانه

باد وزید ............ برگ گلی با لبخند از شاخه افتاد .............. پرنده ای به شیشه خورد ............... قطره ی آب به زمین چکید .............. صدای کاغذی رقصان در هوا .................... صدای سوت ترقه ای ............. صدای قهقه ی دخترکی در کوچه به گوش رسید ............... بوی عود و اسپند برخواست ................................. و نوروز شد 

 

نوروز خجسته باد.... 

 

 

از امروز ما

 

اینجا ..... صدای دنگ و دونگ ساز تو ..... دستهای یخ زده‌ی من ..... ذهن تمرکز یافته‌ی تو ..... نگاه من به مانیتور ..... کتاب نتی که جلوی صورت تو ورق می خورد ..... وسوسه‌ی خوردن پاستیل های توی یخچال .....  

 

این بود زندگی 

 

 

به دنبال راهی باز به سوی آسمانم 

خسته ام از این همه زمینی بودن 

از اینهمه دویدن روی زمین  

بی آنکه اوج بگیرم  

 

دوباره تکرار شده ام  

تکراری شده ام  

دوباره درگیر همه ی تکرار ها شده ام  

 

-------------------------------------------- 

این روزها عصبی و ناراحتم و امروز بیشتر از هر روز ...

تلاش بی ثمر

 

هر چه دویدیم ٬ نرسیدیم  

هر چه گفتیم ٬ نشنیدند  

هر چه ریسیدیم ٬ پنبه شد  

هر چه خواندیم ٬ نفهمیدیم  

 

اکنون هم که هر چه نوشتیم ٬ دود شد رفت هوا 

کابوس- رویا

 

 

 

دیشب هم خواب دیدم  ... خوابی پر از وحشت . 

دیشب هم در خواب مردی دیدم با قامتی بلند که لباس بلند تیره ای به تن داشت . ترسناک میخندید و نور وحشتناکی از پشت عینک بزرگش دیده میشد . در پستویی پنهان شده بود تاریک و نمور اما لذت می برد. دستش را که بالا و پایین می برد صورتش قرمز و قرمز تر میشد گویی رنگی به سرخی خون بر صورتش می پاشید .در جامی نوشیدنی به رنگ خون بود. او میخورد و میخندید و بزرگ میشد. صدای خنده اش بلند بود اما در خواب صدای دیگری را هم شنیدم. شبیه صدای خورد شدن چیزی شاید استخوان. و صدای ضعیف و ظریفی مثل ناله . می ترسیدم و در خواب عرق سرد بر تنم نشسته بود . اما باز هم مثل شبهای دیگر انتهای کابوسم به رویایی شیرین رسید ... 

ناگهان خنده از صورت مرد بلند قامت سیاه پوش رفت و ترس چهره اش را در هم کشید . نور خوشرنگی شبیه نوری که سابق از پیامبران دیده بودم فضا را گرفت . رنگ رخسار مرد بلند قامت سفید شد و برق از نگاهش رفت . .صدای خنده و شکستن استخوان و ناله از بین رفت . فریادهایی شنیده شد. برای اولین بار چشمم به زمین افتاد که سرخ بود . نمیدانم چه بود هر چه بود شبیه خون بود ... اما خون !!!! نه ... ناگهان سرخها سبز شدند . درختی تناور شدند و مرد تازیانه به دست را له کردند . مرد تازیانه به دست ناچیز تر از آن شده بود که فریاد بزند . 

در همین زمان موشهای فراوانی از گوشه و کنار فرار کردند و التماس مرد برای کمک بیهوده ماند.

منظره ای زیبا پدیدار شد وناگهان دوستم را دیدم که خوشحال است و میخندد  و در جمعی بزرگ است . یک قدم به جلو آمد و گفت این هم از نتیجه ی اهداء جان ما . وبلند فریاد زد :‌« من ندا هستم دختر این سرزمین» 

از خواب بیدار شدم و با خود فکر کردم ٬ چرا مدتیست که این خواب در شبهای من تکرار میشود؟  

و  آرزو کردم این خواب رویای صادقه باشد... 

.

مرگ خوب است !‌برای دیگران!!!......

 

نگاه کن آن بالا  

آن بالا در درگاه ورودی آسمان!  

جایی که صدای درد و شادی و آه و دعا و نفرین به هم می پیوندد٬ 

نگاه کن  

آن سایه که به ابر می ماند 

آن سایه‌ی سیاه  

به شکل نت موسیقی  

سایه‌ی مرگ است  

که این روزها بیش از هر زمانی  

در این آسمان جا خوش کرده است 

در آسمان شهر عاشقان 

طعمه میچیند از این دیار  

تا کی در کام کشد کُشندگان را 

 

حاکم (‌قسمت دوم ) - مالیات

شهر شلوغ پلوغ قصه با همه‌ی بی نظمی‌هاش بزرگ تر شد تا شد کشور هرج و مرج و شلوغ پلوغ که اون رو کم کم داشت آب می‌برد . آخه اونقدر دیگه هرج و مرج توی شهر بود که  نمی‌تونستی بفهمی جای کی کجاست و یا حتی چی باید کجا باشه ! اما به هر ترتیب یه روز پادشاه احساس کرد که پادشاهان دیگه یه مدل دیگه پادشاهی می‌کنن. دید خزانه‌ی مملکتش خالی شده و دیگه چیزی نمونده که کشور رو از دست بده . دید کم کم!!! داره اوضاع بد می‌شه . غافل از اینکه اوضاع به حد کافی بد شده بود. 

خلاصه!! شروع کرد وزیر و وکیل و جلاد و داروغه و ... رو جمع کرد تا ببینه توی این مدت حکومت چی شده و چی نشده . خواست ببینه کی مالیات داده و کی دزدی کرده . خواست بدونه کی از شغلش رفته و کی تازه رفته سر کار... 

اما چی شد !؟ یا فکر می‌کنید چی میشه ؟! آخه حاکم جان گند سالیان سال رو مگه میشه یه روزه درست کرد ؟! سابقه‌ی یه کشور رو مگه میشه یهو در آورد ؟!  

کی میدونه توی اوضاع شلوغ پلوغی * چی شده و کی چیکار کرده ؟  

این هم یه حکایته واسه خودش  ... 

اما جناب حاکم از رو نرفت که نرفت . اگه حافظه‌ی داروغه یاری نمی کرد که کسی مالیاتش رو داده یا نه !‌ (‌آخه داروغه که داروغه گری بلد نبود به زور این کار بهش محول شده بود )‌ خیلی سریع حاکم حکم می داد که این شخص دزده و مال مملکت رو خورده و ...  

وااااااااااای به کارایی که با ملیجک بود !!!!!!! نمی دونم گفتم یا نه !؟ ملیجک نگو ٬ بگو ماهی گلی !!! حافظه !!؟؟؟ چه چیز عجیبی ! ملیجک که اصلا یادش نبود چی به چیه تا حاکم ایرادش رو می گرفت ٬ اونم  که  از اون همه لطف بی خود پر رو شده بود به تندی با حاکم حرف میزد و باز هم حاکم همه تقصیر ها رو می نداخت گردن قاضی و طبیب و داروغه که مظلوم و بی زبون بودن ... 

آخ آخ آخ چی بگم که زبون قدرت گفتن اون همه هرج و هرج رو نداره  . خیلی وقتا همه می‌فهمیدن که کار حاکم اشتباه بوده و گندی که بالا اومده کار خودشه . اما حاکم زیر بار نمی رفت . به هر حال سر و ته این قضیه رو هرجوری بود به هم آوردن . اما هیچ کس نفهمید واقعا توی این مورد چه اتفاقی افتاد و چی راست بود و کدوم دروغ 

 

با لا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود . قصه‌ی ما راست بود

 

-------------- 

پ . ن .  

* خر تو خر