از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

دل خوش ، آرزوی من


یکی از چیزایی که زیاد بهش فکر میکنم اینه که زندگی آدما چقدر با هم تفاوت داره و چقدر شباهت.

خیلی وقتا در حالیکه توی خیابون قدم میزدم یا توی ماشین بودم دوست داشتم بدونم توی این خونه ای که من خیلی معمولی دارم از پشت دیوارش عبور میکنم چه خبره ؟! یه زندگی معمولی و عادی در جریانه ! یک اتفاق هیجان انگیز افتاده ! مهمونی ! غم ! تنهایی !

چقدر برام جالب بود اگه میدونستم ......

هنوز هم به همون آدما فکر میکنم. توی خونه ی بابا الان چه خبره ؟ خاله چیکار میکنه ؟ اهالی آپارتمان سر پیچ که همیشه پنجره اش باز بود خوبن ؟ چند نفر توی اون خونه بزرگ خیابون ارم  زندگی میکنن؟توی اون آپارتمان طبقه دهم با اون نورپردازی آبیش مهمونیه ؟ .....


هر چی هست امیدوارم این روزهای اسفند توی همه خونه ها بساط شادی باشه و همه با دل خوش به استقبال بهار برن. 


آهااااای اسفندِ شیراز !!! دلم برات تنگ شده

عشقی که حد ندارد

وقتی در شادی لذت بخش بودن با پسرک هستم گاهی بغض گلویم رو فشار میده . وقتی دارم با تمام وجود از نرمی و لطافت دستهای زیباش لذت میبرم ... وقتی به پاهای کوچک و کپلش نگاه می کنم و می بینم که کف پاهاش چقدر نرم و خواستنی هست... وقتی به کوتاهی قدش که حالا خیلی هم بلند شده نگاه میکنم و به پاهای آویزون شده از صندلی اش... به اون نگاه جستجوگرش که دقت میکنم ... به خنده های از صمیم قلبش که من رو میخندونه که فکر میکنم ... به سوالهای گاهی خنده دار گاهی عمیق گاهی سخت و گاهی عجیبش که برخورد میکنم ...

سرشار از عشق میشم و با تمام وجود زندگی میکنم و همزمان بغض گلوی عاشقم رو میفشاره و به این فکر فرو میرم که چقدر دیگه وقت دارم از این دنیای کودکی فرزند عزیزم لذت ببرم. دوست ندارم به روزی فکر کنم که بزرگ شده .. مرد شده ... و رفته دنبال زندگیش و من موندم و حسرت دیدنش و در آغوش کشیدنش ... درک این مرزها و درک فاصله ها هم بده و هم خوب... آینده رو ترسناک تر میکنه و در عوض این رو یادآوری میکنه که روزگار همیشه اینقدر خوش نیست ... قدر با هم بودن و امکان در آغوش کشیدن همدیگه رو بدونیم


فریاد میزنم که تا بحال اینقدر عاشق فردی نبوده ام . عشق مادری شیرین ترین و ترسناکترین عشق دنیاست.


پ. ن : همیشه به عشق همسرم احترام میذارم اما  عشق فوق العاده پدر و فرزندی برای اون رو هم به شدت درک میکنم.


26 بهمن 1393

2015.Feb. 15

هجرتمان سرانجام گرفت


ترک دیار کردیم 

و الان دلمون اونطرف پر میزنه . طرف خونه پدری. خیابونهای آشنا . دوستان مهربون . مهمونی های بی ریا و پر از خنده. 

آدمیه دیگه همیشه اونی رو میخواد که نیست.


با وجود پاکی هوا و اکسیژن خالص تو فکر اهوازم با اون هوای خاکی و بدش و با دیدن عکساش سرفه ام قطع نمیشه.


برای هوای ایران عزیزم بارون آرزو میکنم 

برای مردمش لبخند 

برای پدر و مادر عزیزتر از جانم سلامتی 



7 مقدس

7 عدد مقدسی است


و ما امروز 

در هفتمین ماه سال، زندگیمان 7 ساله شد


به همین سادگی 






هدف


پسرم دوست دارد بزرگ شد بنا شود

دوست دارد راننده بیل مکانیکی شود 

دوست دارد لودرِ واقعی داشته باشد

دوست دارد تریلی داشته باشد

یا راننده اتوبوس شود

دوست دارد والیبالیست شود


یک پسر سه ساله با آرزوهایی با اندازه های بزرگ


چه وظیفه ی سختی دارم من

منِ مادر


باید طوری تعلیمش دهم تا همیشه هدف داشته باشد 

هدفهایی فراتر از سن و سال و قد و هیکلش

هدفهایی که به جلو هدایتش کند 

هدفهایی که ذهنش را بسازد

جسمش را تقویت کند 

و دراین راه من حامی باشم

تا

شرم از هدفهایش نداشته باشد 

به هدفش ببالد و با پشتکار در پی بدست آوردنش باشد .

و بداند که 

انسانهایی که هدف ندارند هیچ چیز ندارند



پ.ن : پسرم بزرگ بزرگ می بیند . دوست دارد حیوان خانگی اش دایناسور یا خرس باشد  


آدمیست دیگر ...

گاهی عمیقا غمگین میشود...


دل است دیگر...

گاهی سخت میشکند...


و این چشم سیاه گرد در هر حال میگرید

آغازی دیگر


خاطراتم را باید جمع کنم ، تا کنم ، مچاله کنم، بسته بندی کنم اینجوری فضای کمتری میخواهد 

باید برای خاطرات جدید جا باز کنم

نه قلب ماندن 

نه پای رفتن 

آشفته بازاریست این قلب خسته ی بی سامان 



زندگی ،عشق، شادی

گاهی به فکر فرو میروم ، عمیق و سفید ... توی فکرهام غوطه ور میشم و حس سبکی و سبکبالی بهم دست میده ... انگار توی یک جور خلاء شیرین و سفید شناورم... شیرینی خاطرات و فکرها و لحظه هایی که رفته سرمستم میکنه ... شاد و خوش و عاشق ... ناگهان حس میکنم رفته رفته دارم سنگین تر میشم و به زمان حال بر میگردم ...

دیگه خوب نیستم ... انگار سرم هزار کیلو شده ... انگار تنم سنگین و سربی شده... دیگه شیرینی توی وجودم نیست... زهر می شم... زهر مار... و اون لحظه ها و ساعتها رو تلخ میکنم به خودم و اطرافیانم ... اما همین لحظه ها رو میشه بهترین لحظه زندگی کنم ... چنان خوب باشه که سالها بعد توی این لحظه ها و روزها غرق بشم و مست بشم و سرخوش و غوطه ور بشم...

تصمیم گرفتم از زندگیم بیشتر لذت ببرم 

سالهاست منتظرم و همین انتظار کوفتی لحظات خوش زیادی رو از من گرفته ...

حالا میخوام به ریش این انتظار بخندم و شاد باشم و لذت ببرم ... 

شاید دیگه وقتی برای لذت بردن از زندگی نداشته باشم ...

شاید دیگه وقتی برای در آغوش کشیدن عزیزانم نداشته باشم... پس عشق می ورزم...

شاید این آخرین خنده ی من باشه ... پس میخندم 

روزهای شاد و خوش ســــــــــــــــلام



انتظار

این روزهای کشدار انتظار نمی گذرند 

فقط از روزهای طولانی به هفته های سردرگمی 

و ماههای پریشانی 

و سالهای برباد رفته تغییر می کنند 


لعنت بر روزهای کشدار انتظار

لعنت بر ثانیه های بی خبری 

لعنت بر هر چه بلاتکلیفیست


امیدواری

خبر ها زمانی میرسند که فکر نمی کنی

اتفاق ها زمانی که تو منتظری نمی افتند

در اوج غم ، خبر خوش میرسد

اینطوری زنده می مانیم

چون همواره امید در دلمان جوانه اش را حفظ میکند

بهترین لبخند دنیا زمانی تقدیمت میشود که سخت مایوسی

زیباترین و امید بخش ترین آهنگ عمرت را هنگامی میشنوی که سخت افسرده ای

پس همیشه روزها و لحظه های خوب منتظرند 

امید همیشه جایی ایستاده تا به وقتش در دلت سبز شود


دلت پر نور باد

روزهایت شاد 

کوچ

مدتهاست کوچ کرده ای

نه از این دیار

که 

از قلب من




فریب

پرستیدنیست اشکهایت

حتی

اگر

اشک تمساح باشد


920806

خبر


مُردم از بی خبری

مُردم از بس منتظر خبر نشستم

نه خرداد پر حادثه برای من حادثه ساز بود و نه تا اینجای این تیر لعنتی

بید

آسوده باش

   بیـــــد شده ام

با هر بادی

              میلرزم


900904