سکوت گاهی بهترین راه هست برای فرار ، گاهی باید سکوت کرد و لبخندی ساخت و نشان داد . تا بگویی خوبم ، همه چیز خوب است به غایت. تا نقاب بزنی و بپوشانی تمام غمهای درونت را ، اندوه جانکاهت را. تا کسی دلواپست نشود. تا غمت نخورد عزیزی.
سکوت میکنم و امید میبندم به روزهای در پیش .
غربت لعنتی کوچکتر از آنی که شکستم دهی
نوامبر 2015- یکسال پس از هجرت
وقتی خودم را مرور میکنم ، سر درگم میشوم. گاهی گمان میکنم چه بی هدف نیمی از عمرم را گذراندم . گاهی لحظه های موفقیت عمرم چشم نواز تر هستند و گاهی عشق بی نظیر ترین تکه ی این پازل نیمه کاره هست.
اما به خاطر می آورم هر گاه ایستادم و خود را ورانداز کرده و به مرور خود نشسته ام آنچه دیدم نیاز به تغییر بوده و تصمیم جدید، گامهای زیادی در پیش دارم که باید کفش آهنی ام را بپوشم و حرکت کنم به جلو
این روزها روزهایی است که فکر و خاطره بازی امان نمیدهد. هر لحظه و هر ساعت و هر ثانیه...
خاطرم می آید یک روز خاص ، یک تابستان پر التهاب . یک شهریور متفاوت. سنگین و نفس زنان و چنان از فرم در رفته ،که حالا از دیدن عکسهایم اول گونه هایم سرخ میشود از خجالت و بعد در خاطراتی شیرین و عمیق فرو میروم... گویی همین دیروز بود... نه ! ثانیه های زیادی گذشته از آن لحظه جادویی.
وقتی بلاخره تقدیر بر این شد تا با آنهمه انتظار اتاق عمل میزبان نخست تو باشد و من بیهوووش. هنوز میگویم ای کاش اولین نفری بودم که تو را میدیدم.
اما بعد ...لحظه دیدار ... صورتی دیدم که اطمینان حاصل کردم صورت بشر نیست. فرشته ای از آسمان در آغوش من جای گرفت. زیبا و خیال انگیز با قامتی به اندازه ی یک عروسک و سبک چون پر. ترکیب صورتت زیباترین ترکیبی بود که تا بحال دیده بودم دستهای کوچک و نرم و پاهای مینیاتوری لطیفی که هنوز در عجبم چطور سالها بعد کفش شماره 40 را بر پا خواهد کرد. گونه های نرمِ سرخ و سپیدت چون گلبرگ رز صورتی بی نظیر و سرِ بی مویی که کلاهی به اندازه کف دست آن را پوشانده بود و پتویی که هنوز عاشقش هستی تورا درخود نگهداشته بود. به راستی زیبا بودی چون یاس سپید. وقتی مادرم با عشق تو را در آغوشم گذاشت گمان کردم هزار سال مادری میدانم و گویی هزار سال عاشقت بوده ام پیش از بودنم و قبل از بودنت. و جادو ادامه یافت وقتی مرا پذیرفتی و شیره جانم نوشیدی . تو منی ، تو بخشی از جان منی ،امتداد وجود منی.
و امروز در چهارمین سالروز تولدت اعتراف می کنم که تا کنون هیچ چیز در دنیا با ارزش تر از وجود تو و لبخند تو برایم متصور نبوده .
4 ساله شدی . به همین شیرینی . و من افتخار میکنم که "مادر" تو هستم
لبخندت معجزه هستی ست
چطور ایمان بیاورم به عصای موسی و ید بیضا
آنچه در تو میبینم هر تکه چوب بی خاصیتی را جادویی میکند
و
هر وجودی را درخشان تر از خورشید
فقط کافیست لبخند بزنی
20150728
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
یاس به سراغم می آید
نه هنگامی که زخم میزنی
آن هنگام که حتی
تسکینی بر دردت
آرامشی برای خشمت
و همدمی برای لحظه ی غمت
نیستم
20150626
13940413
هر چه میکشم از توست
از زیبایی چشمگیرت
و از برق سحر انگیز نگاهت
روزگارم سخت میگذرد بی خنده ات
تقصیر من نیست
گویا معجزه ی عشق است که در وجود من نشسته
و
تقصیر تو نیست
چون شاهکار بی کاستی خلقتی
و من همین ضربان تند قلبم در ثانیه دیدار را دوست دارم
20150621
13940401
دارم این روزها برای تمام رفتن ها و نرفتن ها
بهانه تراشی میکنم
برای تمام ماندن ها و نماندن ها
دیر یافتمت و اکنون لابلای تمام نوشته ها میبینمت
لابلای سطرهای منظم کتابهای هرگز نخوانده ی کتابخانه ام
لابلای سطرهای بریده بریده ی شعر های نو
و حتی لابلای تمام نقاشی های کودکیم
کجا به هم رسیدیم ؟! نمیدانم
اما
امروز پاره ی تن منی
بخشی از جانم
قسم راستم شده ای
دستهایم می لرزد وقتی لابلای نوشتن به نام مقدست میرسم
نفسم شماره می افتد با یادت
و تنم گر میگیرد با خاطراتت
هر کجا باشی، حتی بی تصور حضورم
بی خیالِ خیالم
چه اهمیت دارد
وقتی من لبریز از توام
جانِ جانانم
20150519
13940229
از اینهمه راه خسته ام
از این همه سکوت سنگ
از اینهمه حجم بُهت
و از اینهمه نرفتن
ایستاده ام پای همه ی رفتن ها و نرفتنهایت ،
پای تمام ماندن هایت
پای این سکوت مرگبار بی محتوا
به امید یک لبخند
یک نگاه
یک فرصت کوتاه برای نوشیدن یک چای در یک صبح ابری
بی هیچ حرفی
همین
عاشقت خواهم ماند
تا پایان راه ،
همیشه !
یکبار به تو زندگی داده ام
و اکنون
هر روز تویی که مرا زنده نگه میداری
هااای دنیا
این لبخند را در ثانیه های زندگیم جاری کن
.:. برای پسر نازنینم - نریمان .:.
پرسه زدن در کوچه باغ خاطره را رها نمی کنم
اما
این کوچه های نو ساخت، باید خاطره ساز لحظه هامان شوند
اینبار
کفش های راحتی ام را میپوشم
جرعه ای آب و قدری خنده در کوله پشتی میگذارم
و کوچه هایی را قدم میزنم که
تازه ی تازه اند
مثل برف پا نخورده ی زمستانِ سرد
میروم و میخندم و
گاهی ،
برمیگردم
به جا پای به جا مانده ،
به خاطرات مینگرم
به لبخند هایی که بر زمین ریخته و سبز شده
و اینجا کوچه باغهای خاطره ی تازه من خواهند شد
تمام دنیا را خاطره باران خواهم کرد
20150431
940209
گمان نمیکردم بعد از اینهمه وقت برای نوشتن چیزی در ذهن نداشته باشم . گویی بهار در فکر من تاثیری نداشته و من هنوز هم در زمستان به سر میبرم .
یک کلام ساده فقط
"سال نو مبارک "