از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

از زبان من

اینجا یک زن مینویسد، یک زن کاملا معمولی

عشقی که حد ندارد

وقتی در شادی لذت بخش بودن با پسرک هستم گاهی بغض گلویم رو فشار میده . وقتی دارم با تمام وجود از نرمی و لطافت دستهای زیباش لذت میبرم ... وقتی به پاهای کوچک و کپلش نگاه می کنم و می بینم که کف پاهاش چقدر نرم و خواستنی هست... وقتی به کوتاهی قدش که حالا خیلی هم بلند شده نگاه میکنم و به پاهای آویزون شده از صندلی اش... به اون نگاه جستجوگرش که دقت میکنم ... به خنده های از صمیم قلبش که من رو میخندونه که فکر میکنم ... به سوالهای گاهی خنده دار گاهی عمیق گاهی سخت و گاهی عجیبش که برخورد میکنم ...

سرشار از عشق میشم و با تمام وجود زندگی میکنم و همزمان بغض گلوی عاشقم رو میفشاره و به این فکر فرو میرم که چقدر دیگه وقت دارم از این دنیای کودکی فرزند عزیزم لذت ببرم. دوست ندارم به روزی فکر کنم که بزرگ شده .. مرد شده ... و رفته دنبال زندگیش و من موندم و حسرت دیدنش و در آغوش کشیدنش ... درک این مرزها و درک فاصله ها هم بده و هم خوب... آینده رو ترسناک تر میکنه و در عوض این رو یادآوری میکنه که روزگار همیشه اینقدر خوش نیست ... قدر با هم بودن و امکان در آغوش کشیدن همدیگه رو بدونیم


فریاد میزنم که تا بحال اینقدر عاشق فردی نبوده ام . عشق مادری شیرین ترین و ترسناکترین عشق دنیاست.


پ. ن : همیشه به عشق همسرم احترام میذارم اما  عشق فوق العاده پدر و فرزندی برای اون رو هم به شدت درک میکنم.


26 بهمن 1393

2015.Feb. 15

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد